-
بهمن 19, 1394
-
بازدید: 125
-
نوشته شده توسط دکوراسیون آرتیمان
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- مطالب زیر بخشی از یادداشتهای سرهنگ علیرضا معمارصادقی است که آقای عبدالله شهبازی مورخ با کسب اجازه از پسر سرهنگ علیرضا معمارصادقی در اختیار «پارس» قرار داده است:
با سرهنگ علیرضا معمارصادقی، رئیس دفتر ارتشبد فردوست که نامش بارها در خاطرات فردوست ذکر شده، در ۱۶ آذر ۱۳۹۲ دیدار کردم با واسطه دوست محترمم آقای اکبر میرجعفری که با پسر ایشان دوست و همکلاس بود. (پسر سرهنگ معمارصادقی دانشجوی فلسفه بودند.)
سرهنگ علیرضا معمارصادقی (۱۳۱۵- ۱۳۹۴) از یک خانواده شیرازی گسترده و سرشناس است. نیای این خاندان، حاج محمداسماعیل معمار، سه پسر داشت: حاج محمدکاظم، علیمحمد معمار، حاج محمدباقر معمار. علیمحمد معمار نیز سه پسر داشت: استاد محمد اسماعیلصادقی (اسماعیلصادقی نام فامیل است)، عبدالرحیم معمارصادقی، جواد کمپانی که چون کارمند کمپانی هند شرقی بریتانیا بود نام فامیل کمپانی را انتخاب میکند. عبدالرحیم معمارصادقی پدر هفت پسر (از جمله سرهنگ علیرضا معمارصادقی) و چهار دختر است.
سرهنگ معمارصادقی مرا میشناخت. او به صراحت ارتشبد فردوست را عامل انگلیس خواند. دلیلش را پرسیدم. دلایلی گفت از جمله اینکه هر گاه رئیس ایستگاه ام. آی. سیکس بریتانیا به دفتر ویژه اطلاعات میآمد در اوقاتی بود که هیچ کس حضور نداشت بجز فردوست و رئیس دفتر وی (سرهنگ معمارصادقی). گفت که سِر شاپور ریپورتر به دفتر ویژه نمیآمد. پرسیدم: میدانید دفتر مرکزی ام. آی. سیکس در کجا بود؟ همزمان با من گفت: کمپانی جنرال الکتریک در خیابان زرتشت. یعنی تقریباً قبل از من شروع کرد نام کمپانی جنرال الکتریک در خیابان زرتشت را گفتن.
در مورد خاطرات ارتشبد فردوست گفت: پنجاه در صد را همه میدانستند، سی در صد نوشته فردوست است و بیست در صد را شما اضافه کردهاید. قسم خوردم که چیزی به خاطرات فردوست اضافه نکردم و افزودم: در زمان شروع انقلاب مگر خود شما سرخورده نبودید و خسته از اوضاع و آرزو نداشتید رژیم عوض شود؟ سکوت کرد.
گفتم: مگر شما در ۲۴ بهمن بهمراه ارتشبد فردوست به دیدار مهندس بازرگان نرفتید؟ جا خورد. گفت: رفتیم ولی در نخستوزیری یک افسر تودهای (هر انقلابی از نظر ایشان تودهای بود) ارتشبد فردوست را شناخت و پرخاش کرد. فردوست دستور داد برویم پیش رئیس ستاد ارتش. قرنی نبود. کس دیگری بود. من توصیه کردم نرود زیرا در آنجا همه او را میشناسند. پذیرفت و او را در جای دیگر پیاده کردم.
جداً اعتقاد داشت که فردوست عامل پیروزی انقلاب شد. دلیلش را پرسیدم. گفت: تیمسار خسروداد آمد نزد ارتشبد فردوست. در حضور من زار زار گریه میکرد. میگفت ۲۴ ساعت به من اختیار بدهید، انقلاب را ساکت میکنم، ولی فردوست اجازه نداد.
آقای میرجعفری پرسید: کسی که خاطرات فردوست را میخواند، احساس میکند خودش را مهم کرده و گویا نفر دوم مملکت است.
سرهنگ معمار صادقی پاسخ داد: فردوست نفر اول مملکت بود. هر چه میگفت میشد. چرا ارتش در انقلاب اعلامیه بیطرفی داد؟ چون نظر فردوست این بود. شاه گفته بود: من میروم ولی فردوست هست.
گفتم: من هر چه تحقیق کردم فردوست را فردی از نظر مالی ساده یافتم. تأیید کرد و گفت: کاملاً به پول و مال بیاعتنا بود. در خانه مادرش در یک اتاق کوچک زندگی میکرد. یک تخت با تشک و یک میز کوچک و دو صندلی تمام زندگی فردوست بود. زمانی شاه در منطقهای در شمال، بعد از خزرشهر، زمین چند ده هکتاری به فردوست و یکی از نخستوزیران گذشته (هویدا و علم و اقبال را نام بردم. گفت نه، از نخستوزیران قدیمی بود) بخشید. آن فرد طمع داشت به کل زمین. پیغام داد که ارتشبد فردوست موافقت کند تا با هم در کل زمین کاری بکنیم. فردوست گفت: من سهمی ندارم. یعنی به همین سادگی سهمش را بخشید به آن فرد.
یادداشتهای سرهنگ معمارصادقی را به مناسبت آغاز دهه فجر ۱۳۹۴ منتشر میکنم. با آرزوی تحقق آرمانهای امام راحل و توفیق روزافزون رهبر انقلاب در گذر از وضع بغرنج کنونی منطقه و دفع پلشتیهای داخل که چهره انقلاب را کدر کرده است.
توضیح: ادامه یادداشتهای سرهنگ علیرضا معمارصادقی، رئیس دفتر ارتشبد حسین فردوست، به وضع وی پس از انقلاب و اشتغال دوباره در ارتش و بازنشستگی و مصاحبههای تلویزیونی و مرگ ارتشبد فردوست اختصاص دارد. این بخش عیناً نقل میشود با این توضیح که تحلیلها و داوریها از سرهنگ معمارصادقی است و باید در چارچوب نگرش سیاسی او ارزیابی شود. داوری درباره اشخاص تلقی شخصی وی است و نیز تصوری که از وضع ارتشبد فردوست پس از انقلاب دارد و مبتنی بر تخیل و گمانهای او و سایر افسران شاغل در دفتر ویژه اطلاعات است. بنظرم، یادداشتهای سرهنگ معمارصادقی مأخذ خوبی است برای شناخت وضع ارتش در سالهای اولیه پس از انقلاب و روانشناسی و روحیات افسرانی در رده سرهنگی و شاغل در پستهای اطلاعاتی و ضداطلاعاتی در فضای جدید انقلابی. عبدالله شهبازی
1- سال ۱۳۵۷، ۴ آبان ماه آن سال طبق دستور شاه مراسم جشن و شادمانی تولد وی که همه ساله برگزار میشد، انجام نگردید. درست شب ۴ آبان ماه به اتفاق پسر رئیسم [ارتشبد حسین فردوست رئیس دفتر ویژه اطلاعات]، که تازه از آمریکا با اخذ دکترای اقتصاد به ایران آمده بود، با قرار قبلی که پدرش با تشریفات دربار گذاشته بود، برای ملاقات با شاه به کاخ نیاوران رفتیم. پسر رئیسم در دفتر شاه با وی ملاقات کرد و طبق اظهار او شاه به وی خوشامد گفته و از وضع پدرش سئوال کرده بود. پدرش از نزدیکان و دوستان دوران تحصیل شاه در سوئیس و در آن سال (یعنی سال ۱۳۵۷) شخص دوم مملکت از نظر نفوذ سیاسی بود. در مراجعت از کاخ پسر رئیسم حالت کلی شاه را خیلی غمگین و نگران توصیف کرد.
۲- در اواسط آبان ماه سال ۵۷ ارتشبد فریدون جم از انگلستان به ایران آمد. در دفتر رئیسم با وی ملاقات داشت و شبها طی دعوتی که میشد همراه رئیسم به کلوپ ایران جوان میرفت و با هم شام میخوردند. در آن موقع مناسبات چنین بود که طبق دستور شاه ارتشبد جم احضار شده تا دولت یا وزارت دفاع شریف امامی را در اختیار بگیرد. اما او برای معالجه تنها پسر معتادش نیاز به پول داشت و آمده بود تا سهم خود را از ملکی که در عباسآباد تنکابن با رئیسم به صورت مشاعی شریک بودند بفروشد. پس از هماهنگیهای لازم سهم ملک ایشان را رئیس من در آن موقع مبلغ هشتصد هزار تومان خریداری کرد و ارتشبد جم به انگلستان مراجعت نمود.
۳- روز ۱۴ آبان ماه ۵۷ سالروز تولد پسرم بود که پنج ساله میشد. بعد از ظهر برای شرکت در جشن تولد وی زودتر از مقرر از محل کار خارج شده و با راننده به سوی منزل در حرکت بودم که با هجوم افراد و آتشسوزیهای بانکها و سینماها که توسط گروه قلیلی صورت میگرفت مواجه شدم که بیشترین آتشسوزیها در میدان ۲۵ شهریور بود.
۴- درست در ۱۵ آبان ماه سال ۵۷، زمانی که ارتشبد ازهاری جهت تشکیل هیئت دولت انتخاب شده بود، برای ملاقات با ارتشبد نصیری، که تازه از پاکستان مراجعت نموده بود و با رئیسم نیز در همان ملک عباسآباد تنکابن سهم مشاعی داشت، برای انجام مقدمات خرید ارتشبد جم ملاقات نمودم. محل منزل وی روی یکی از تپههای شمال غرب منظریه بود. وقتی که به اتفاق راننده به منزل ارتشبد نصیری رسیدیم، ایشان شخصاً مشغول نظارت بر استقرار گروه سربازان محافظت منزل خود بودند و مکانهای مورد نظر را از جهت تأمین حفاظت شخصاً تعیین میکردند.
به اتفاق وارد منزل شدیم. در محل نشیمن منزل پس از احوالپرسی از حال [و] احوال رئیسم و انجام کارهای مربوط به خرید سهم ارتشبد جم، تیمسار نصیری با خوشحالی زایدالوصفی به من اظهار داشت: «چه خوب شد حکومت نظامی با ریاست رئیس ستاد تشکیل شد. اعلیحضرت بموقع تصمیم بجایی گرفتند. سلام مرا به تیمسار برسانید و به ایشان نیز نظر مرا بگوئید و بگوئید که خیلی خوب شد.» بیچاره با خوشباوری از مأموریت پاکستان که در آنجا سفیر کبیر بود به ایران در آن موقع آشوب آمده بود به خیال این که حکومت نظامیها موفق میشوند، دیگر خبر نداشت که همان حکومت نظامیها او را اولین قربانی خواهند کرد.
۵- از تاریخ تشکیل دولت نظامی تیمسار ازهاری، که در آن دولت تیمسار ارتشبد قرهباغی به سمت وزیر کشور منصوب شده بود، اغلب روزها در محل کار رئیسم شاهد ملاقاتهای حضوری وزیر کشور (ارتشبد قرهباغی) با رئیسم بودم و بطور معمول حداقل ۲ تا ۳ ساعت در خلوت با هم مذاکره میکردند و یقیناً وقایع روزمره را با هم بررسی مینمودند.
۶- در یکی از روزها، برادر رئیسم، که او نیز یک سپهبد ارتش بود، قبل از ورود تیمسار قرهباغی با رئیس ملاقات داشت. هنگام ورود تیمسار قرهباغی در راهرو با هم برخورد نمودند. تیمسار سپهبد برادر رئیس با لبخند شادمانهای به تیمسار قرهباغی اظهار داشت: «خب، بد نشد. خواب حضرت آیتالله قمی خیلی خوب شد.» تیمسار قرهباغی نیز با لبخند بسیار ملیح پاسخ داد: «بله، خوب شد. دستور لازم برای انتشار آن دادهام.» یادآوری میشود که در آن روزها از مشهد شایع شده بود که آیتالله قمی خوابی در مورد محمدرضا شاه دیده که گویا نباید به او آسیبی برسد و او مورد عنایت و لطف ائمه میباشد. بعدها، خیلی بعد از انقلاب، از دوست و همدوره خودم که در آن زمان مسئولیت حفاظتی لشکر مشهد را داشت شنیدم که مطلب خوابنما شدن آیتالله قمی از تراوشات فکری آقایان مسئولین امنیت استان بوده که به صورت اعلامیه منتشر کردهاند.
۷- همسر برادرم، که در آن موقع استاد دانشگاه ملی بود،* در یک بعد از ظهر تلفنی در محل کار به من تماس گرفت و اظهار داشت: «عوامل ساواک یکی از خانمها و استادان (خانم هما ناطق) را گرفته با او بیحرمتی نموده حتی به او قصد تجاوز داشتهاند» و از من کمک خواست. طبق معمول مراتب را به صورت گزارش کتبی به عرض رئیس رساندم. دستور دادند موضوع از طریق آقای ثابتی تلفنی پیگیری شود. شخصاً به آقای ثابتی (رئیس اداره سوم ساواک) تماس گرفتم و موضوع و دستور تیمسار را به اطلاع وی رساندم. پاسخ داد: به عرض تیمسار برسانید این زن فاحشه است و آشوبگر، در هر صورت اگر مقرر میفرمایند دستور آزادی او داده شود. مراتب به عرض رئیس رسید. مقرر فرمودند آزاد شود. عیناً مراتب تلفنی به آقای ثابتی ابلاغ شد.
----
* خانم دکتر گیتی اعتماد همسر محمدعلی اعتماد.
ماجرای خانم هما ناطق فراتر از «قصد تجاوز» بود. تیم عملیاتی ساواک با دستور رسمی پرویز ثابتی، مدیرکل سوم ساواک (امنیت داخلی)، به خانم هما ناطق، استاد دانشگاه، تجاوز کرد و او را نیمه شب در خیابانی در جنوب تهران رها کردند. اسناد عملیات فوق شاید تنها نمونه اسناد رسمی باشد که تجاوز به یک زن به دستور مستقیم ساواک را نشان میدهد. پرونده این عملیات را شخصاً رؤیت کردهام و نمیدانم منتشر شده یا خیر. (عبدالله شهبازی)
۸- آن روزها ما پنج نفر برادر هفتهای یک بار شبهای جمعه با خانواده هر دفعه در منزل یکی جمع میشدیم و برای سرگرمی و گذراندن اوقات رامی بازی میکردیم. یک نفر وکیل دادگستری که پدر همسر یکی از برادرزادههای من بود با همسرشان نیز در جمع خانوادگی ما بودند. این وکیل محترم که از دوران جوانی یک کمونیست دوآتشه بود و مطالعات زیادی هم داشتند با همسر برادرم که دکتر شهرساز و استاد دانشگاه ملی بودند و افکار سوسیال دمکرات داشتند* در ابتدای هر جلسه مسائل متداول روز را بررسی و بازگو میکردند و اغلب اعلامیههای مختلف را که همه روزه در شهر به صورت زیادی پخش میشد جمعآوری و هماهنگ نموده و نسبت به تکثیر و انتشار آنها اقدام مینمودند. بطبع [بالطبع] دامنه بحث و گفتگو در آن جلسهها در ابتدای امر بالا میگرفت و من که یک نظامی بودم و به سبب محل خدمت در جریان وقایع کامل روز از هر نظر بودم از یک طرف و بقیه برادرها و خانمهایشان بخصوص جناب وکیل محترم از طرف دیگر همواره وارد بحثهای داغ میشدیم.
---
* گیتی اعتماد. (عبدالله شهبازی)
۹- همسر برادرم که استاد دانشگاه ملی بود،* همراه سایر اساتید در وزارت علوم واقع در خیابان ویلا در تحصن بودند که در یکی از روزها به علت نامعلومی یکی از اساتید که در بالکن ساختمان بود بنام شادروان نجاتاللهی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و کشته شد. در همان روز یا چند روز دیگر از طریق حکومت نظامی تعدادی از استادها بازداشت و به بازداشتگاه پادگان جمشیدیه برده شدند. همسر برادرم نیز جزء بازداشتشدگان بودند. برادرم با اطلاع از این موضوع تلفنی مرا در جریان گذاشت. من هم موضوع بازداشت استاد را طی گزارشی به عرض رئیس رساندم و طبق معمول از طریق ساواک و فرماندار نظامی به موضوع خاتمه داده شد. این مطلب نیز از موضوعهای داغ شبهای جمعه شد که با جناب وکیل کمونیست دوآتشه هر هفته بحث میکردیم.
---
* گیتی اعتماد. (عبدالله شهبازی)
۱۰- در این ایام حضرت امام در پاریس بودند و در یکی از روزها یک نفر روحانی به دفتر مراجعه نمود و تقاضای ملاقات با رئیس را داشت. طبق روال معمول افسر مسئول روز درخواست ملاقات ایشان را با توجه به انگیزه ملاقات که ممنوعالخروج بودن ایشان از طرف ساواک بود به عرض رئیس رسانده، رئیس مقرر فرمودند: «هم اکنون از اداره سوم ساواک چگونگی سوال شود.» افسر مسئول به همین ترتیب اقدام نمود. آقای ثابتی رئیس اداره سوم ساواک اظهار داشت: «به عرض تیمسار برسانید اگر این شخص از کشور خارج شود مستقیماً به پاریس و دیدن امام خواهد رفت.» گفته آقای ثابتی از طریق افسر مسئول به عرض رئیس رسید. فرمودند: «میدانم [.] این شخص باید برود.» به همین ترتیب دستور تیمسار به آقای ثابتی ابلاغ شد. (آیتالله مهدوی کنی)
۱۱- در طول تمام دوران حکومت نظامی که شاه در ایران حضور داشت مرتب به فرماندار نظامی دستور میداد که مراقب باشند سربازان از تیر جنگی استفاده نکنند و حتیالمقدور از منطقه تظاهرات که بیشتر حوالی دانشگاه بود دور نگه داشته شوند. این دستورات اغلب در شورای امنیت رده ۲ و شورای امنیت رده ۱ که به صورت هفتگی و ۱۵ روزه تشکیل میگردید مورد نقد و بررسی قرار میگرفت.
۱۲- در یکی از روزها ارتشبد غلامعلی اویسی، فرمانده حکومت نظامی، به حضور شاه شرفیاب میشود و مسائل روز را به عرض میرساند و تقاضا مینماید که اجازه داده شود به صورت قاطع با تظاهرات برخورد نماید و مملکت را از آشوب نجات دهد. شاه با تقاضای او مخالفت مینماید. لذا ارتشبد اویسی اجازه مرخصی میخواهد و از همان جا با چشم گریان با هلیکوپتر به فرودگاه میرود و از کشور خارج میشود.
۱۳- سرلشکر خسروداد نیز در یکی از روزها به دفتر نزد رئیس به ملاقات میآید. او در آن روز با اصرار زیاد از رئیس میخواهد که برای مدت ۲۴ ساعت او را مسئول فرماندار نظامی قرار دهند تا او نظم و ترتیب را به مملکت بازگرداند. رئیس با او موافقت نمینماید . هنگام خروج از دفتر رئیس اظهار داشت: «من نمیدانم چرا نمیخواهند حکومت نظامی به وظایف خودش عمل نماید؟ سربازان در خیابانها در مقابل مردم قرار دارند اما هیچ اختیاری ندارند. فرماندهان یگانها از این وضع ناراضی هستند و از عاقبت خود هراسناک میباشند.»
۱۴- در همین ایام سرلشکر غریب،* که در آن زمان مسئولیتی در لبنان و سوریه داشت، به ایران آمده بود چندین جلسه در دفتر با رئیس در روزهای متوالی صحبت و مذاکره داشتند. از مطالب مطروحه که یقیناً پیرامون اوضاع روز دور میزده اطلاعی در دست نیست.
----
* به احتمال قریب به یقین سهوالقلم و منظور سرلشکر منصور قَدِر است. ارتشبد فردوست مینویسد: «زمانی که به ساواک رفتم، قدر درجه سرهنگی داشت و مدیرکل دوم ساواک (اطلاعات خارجی) بود. از همان موقع میان او و مدیرکل هشتم [سرتیپ هاشمی]، جنجال به پا میشد. قدر فرد باهوش، پرکار و سریعالانتقالی بود و در امر نفوذ فرد لایق و فعالی بشمار میرفت و از مدیرکل هشتم موفقتر بود. او بدون اطلاع هاشمی در سفارتخانههاـ بخصوص کشورهای عربی- نفوذ میکرد... این زرنگیهای قدر مورد توجه محمدرضا قرار گرفت و برای اینکه استفاده بهتری از او شود، او را به سفارت در اردن فرستاد. قدر در اردن سرتیپ شد و بقدری کار او موفق بود که به جای ۴ سال ۶ سال ماند و سپس محمدرضا او را به عنوان سفیر به لبنان فرستاد... او تا نزدیکی انقلاب در بیروت مانده و در آنجا به درجه سرلشکری رسید. سرلشکر قدر هر دو هفته یک بار به تهران میآمد. او کاری به وزارت خارجه نداشت. مستقیماً گزارش خود را به محمدرضا میداد و دستورات لازم را اخذ میکرد و سپس برای ادای احترام به دیدن من میآمد...»
۱۵- در آذر ماه طبق نظر رئیس، برای سرکشی و معرفی خریدار میوههای باغ مشترک رئیس با تیمسار نصیری، به اتفاق پسرم که در آن زمان ۵ ساله بود به عباسآباد تنکابن رفتیم. هنگامی که به محل باغ رسیدیم در خیابانهای عباسآباد تنکابن مردم مشغول راهپیمایی و شعار دادن بودند. برای اولین مرتبه بود که من به آن محل میرفتم. با باغبان محل ترتیب کارها را دادم و با پسرم در باغ به بازدید و گردش پرداختیم. باغ بسیار بزرگ و قشنگ با محصولات مرکبات به طریقه آبیاری قطرهای آبیاری میشد. یک گاوداری با دستگاه کامل اتوماتیک شیرگیری نیز در آن باغ بود. لازم به یادآوری است که بمنظور پیشگیری از هر اتفاق سوئی قبل از ورود به باغ، با هماهنگی قبلی از طریق ژاندارمری، به اتفاق رئیس پاسگاه ژاندارمری محل که درست در مجاورت باغ استقرار داشتند به باغ رفتیم. در مراجعت باغبان برای من ۲ جعبه و برای راننده نیز ۲ جعبه پرتقال شهسواری درجه ۱ در داخل ماشین گذاشت که با خود به تهران آوردیم.
۱۶- در یکی از شبهای آذر ماه، که حکومت نظامی بود، پسر دائی همسر رئیسم به صورت مخفیانه خود را در انبار باشگاه ایران جوان مخفی کرده بود. همانگونه که قبلاً ذکر شد رئیس همه شب پس از رهایی از کارهای دفتر به آن باشگاه میرفت و در جمع دوستان و همسرش مشغول بازی بریج میشدند و پس از خوردن شام به منزل میرفتند. معلوم نبود که پسر دائی همسر رئیس در آن شب برای چه به آنجا رفته بود. کارگران باشگاه متوجه او میشوند و پس از بررسی و پرسوجو از وی معلوم میگردد که به سبب آشنایی با رئیس از روی کنجکاوی به آنجا رفته است. البته رئیس بهیچوجه او را ندیده و نمیشناخت. با توجه به اظهاراتی که کرده بود آن شب او را تحویل حکومت نظامی خیابان تخت جمشید داده بودند. صبح روز بعد با توجه به یادداشتی که رئیس داده بود به محل کلانتری حکومت نظامی رفتم، او را تحویل گرفته و طبق دستور تحویل مسئول کمیته امنیت تهران دادم تا موضوع پیگیری و چگونگی مراجعه به کلوپ مشخص گردد. پس از چند روز نگهداری وی معلوم شد صرفاً از روی کنجکاوی به آنجا رفته بوده است.
۱۷- همسر رئیس به نام طلا قبلاً همسر سرهنگ هوایی فولاددژ بود که از همسر قبلی خود ۲ پسر داشت که در آمریکا مشغول تحصیل بودند و مخارج تحصیل آنها را رئیس به عهده گرفته بود. مادر همسر رئیس به اتفاق برادرش در منزلی زندگی میکردند که رئیس در زمان سرگردی برای خود تهیه کرده بود. این منزل بسیار کوچک واقع در یکی از کوچههای منطقه سلسبیل بود که من در همان روز به اتفاق راننده تیمسار (علی دوستی) که از قدیم با تیمسار کار میکرد و محل را بلد بود به منزل مزبور رفته بودم تا از چگونگی مراجعه پسردایی همسر رئیس به کلوپ ایران جوان و وضع وی از پدر زنش و مادر همسر رئیس که عمه وی بود جویا شوم. زندگی شخصی رئیس، زندگی بسیار سئوالبرانگیز و عجیبی بود. او با همسرش زندگی نمی کرد. همسر وی طلا خانم در یک آپارتمان واقع در کوچه غیاثی خیابان بلوار و رئیس در منزل پدریاش واقع در خیابان وصال شیرازی کوچه شهناز در یک اتاق در طبقه سوم آن منزل زندگی میکردند. ملاقات آنها صرفاً شبها در کلوپ ایران جوان بود و یا در روزهای تعطیل، ظهر در هتل داریان.
۱۸- بعد از ماجرای آن شب در کلوپ ایران جوان، که پسردایی همسر رئیس مخفیانه به آنجا رفته بود، رئیس نسبت به همسرش سوءظن پیدا میکند. یک روز وقتی رئیس وارد دفتر شد با نوشتن یادداشت مرا احضار کرد تا در اتاق ملاقات با وی ملاقات نمایم. در اتاق ملاقات رفتم. رئیس آمد. خیلی نگران به من اظهار داشت: «همین فردا به اتفاق سرتیپ شایانفر (حقوقدان و کارمند بازرسی شاهنشاهی) میروید و ترتیب طلاق من و همسرم را میدهید.» روز بعد به اتفاق تیمسار سرتیپ دکتر شایانفر به منزل طلا همسر رئیس رفتیم. موضوع را با وی در میان گذاشتیم. همسر رئیس با شنیدن موضوع سخت ناراحت و بر گریه شد. ماجرای کل زندگی خود را برای ما تعریف کرد. اظهار داشت که من جز در همان یک ماه اول زندگی هیچ شبی با شوهرم همخوابه نشدهام، آخر این چه زندگی است و حال نمیدانم چه شد که قصد طلاق دادن مرا دارد. آخر من هم در سن و سالی هستم که احساس دارم. نمیدانم ، چه شده نمیدانم.
بسیار برای من و تیمسار شایانفر که امیر حقوقدان و وارستهای بود درد و دل کرد. من از طلا خانم سئوال کردم فکر نمیکنید ماجرا مربوط به ورود پسردایی شما به کلوپ ایران جوان باشد و تیمسار تصور نماید شما از ماجرا اطلاع داشتهاید. طلا خانم با خشم و عصبانیت گفت: «من هم خودم از ماجرا شگفتزده شدهام. نمیدانم. بهرحال من به این زندگی عادت کردهام و دلم نمیخواهد از او طلاق بگیرم.» تیمسار شایانفر با توجه به درایت خاصی که داشت او را نصیحت کرد و اظهار داشت شما باید موقعیت همسر خود را در نظر داشته باشید، بهر حال ما سعی میکنیم این مسئله اتفاق نیفتد. روز بعد، طبق معمول گزارش ماجرا را به عرض رئیس رساندم. رئیس مجدداً مرا در اتاق ملاقات احضار کرد. با وی ملاقات نمودم. رئیس گفت: گزارش شما و نظر تیمسار شایانفر را خواندم. شما نمیدانید. از کجا معلوم روسها این زن را در سر راه من قرار نداده باشند؟ از همان ابتدای ازدواج من به این مسئله فکر میکنم و به همین علت است که با او همبستر نمیشوم. حال برای بررسی بیشتر همین حالا با ثابتی (رئیس اداره سوم ساواک) تماس بگیرید [و] دستور بدهید مدت یک ماه کلیه تلفنها و اعمال و رفتار همسرم را زیر نظر بگیرند و گزارش آن را هفتگی بدهند.
به همین ترتیب عمل میشد. کلیه نوارهای مکالمات تلفنی و گزارشات تعقیب و مراقبت روزانه به صورت هفتگی میآمد و من بطور خلاصه به عرض رئیس میرساندم. این تحقیقات تا زمان خروج همسر رئیس از ایران ادامه داشت.
۱۹- هنگامی که پسر رئیس پس از فارغالتحصیلی و اخذ دکترای اقتصاد از یکی از دانشگاههای آمریکا به ایران آمد با خود یک ماشین شورلت کوپه به ایران آورده بود که از طریق گمرک خرمشهر ترخیص شد. یک روز رئیس با ارسال یادداشتی برای من از من خواست که با آقای حداد مدیر شرکت تویوتا در خیابان بهار تماس بگیرم و ترتیب فروش ماشین شورلت پسرش را بدهم و در عوض یک ماشین تویوتا برای وی بگیرم. به اتفاق شاهرخ پسر رئیس به نزد آقای حداد رفتیم . آقای حداد با خوشرویی پذیرایی کردند. بعد از اعلام نظر رئیس به ایشان، آقای حداد اظهار داشت بله روز جمعه در هتل اوین در خدمت تیمسار بودم، ایشان موضوع را به من گفتهاند. بعد دسته چک خود را درآورد و گفت هر مبلغ که باید بدهم بنویسید. بالاخره یک قطعه چک مبلغ دو میلیون ریال (دویست هزار تومان) نوشتند و به من دادند و سپس کلید یک ماشین تویوتا کرنا آخرین مدل را هم که همان روز در محل حاضر بود به آقا شاهرخ پسر رئیس دادند. قیمت تویوتا در آن موقع شصت و پنج هزار تومان بود. آقا شاهرخ هم کلید ماشین شورلت کوپه را به آقای حداد داد. بعد از گذشت یک هفته ماشین تویوتای آقای شاهرخ را از جلوی منزل آقای دکتر شیبانی (شوهر مادر شاهرخ) به سرقت بردند و در آن شلوغیهای دوران انقلاب هیچ خبری از آن نشد. با بررسیهایی که به عمل آوردیم بیشترین ظن به راننده آقا شاهرخ میرفت که از طرف رئیس از بازرسی شاهنشاهی در اختیار او قرار گرفته بود، اما بررسی و تحقیقات به جایی نرسید. انقلاب فرارسید و شورلت کوپه هم که تحویل آقای حداد شده بود تمام اسناد و مدارکش در دفتر بود که تحویل آقای حداد نشده بود.
۲۰- در یکی از روزها تیمسار صفاپور، مسئول شعبه ۵ دفتر و ارشدترین افسر از مسئولین دفتر و در حقیقت معاون رئیس چه در دفتر و چه در بازرسی شاهنشاهی، افسران دفتر را جمع کرد و اظهار داشت تیمسار ریاست مقرر فرمودند هر یک از افسران دفتر نظرات خود را پیرامون وقایع اخیر و وضع کلی مملکت طی یادداشتی گزارش نمایند تا یکجا به عرض تیمسار و ریاست دفتر برسد.
کلیه افسران دفتر که حدود 20 نفر بودیم هر یک نظر خود را جداگانه نوشته تحویل تیمسار صفاپور داده، تیمسار صفاپور کلیه گزارشها را طبق روش دفتر خلاصه و یکجا به عرض رساند. این گزارش در زمان نخستوزیری شریف امامی تهیه شد که تیمسار رئیس دفتر در حاشیه آن پینوشتهایی کرده و مهمترین پینوشت و نکته که در خاطر من مانده است مقایسه حکومت شریف امامی با حکومت آموزگار و هویدا بود و چنین اظهار نموده بود: «هر چه که باشد انگلوفیلها یعنی مأمورینی که به سیاست انگلیس متمایل هستند و در رأس کار قرار میگیرند هیچوقت وطنفروش نمیشوند و به تجزیه مملکت رضایت نمیدهند ولی آنهایی که به عنوان تکنوکرات و از سیاست آمریکا پیروی مینمایند برای حفظ منافع به تجزیه ایران هم رضایت میدهند.»
۲۱- بالاخره در گرماگرم انقلاب، با صوابدید و نظر صریح رئیس، مقرر شد طلا خانم همسر رئیس به اتفاق مادرش به آمریکا پهلوی پسرانش برود. مقدمات کار فراهم شد، گذرنامه سیاسی برای وی اخذ گردید، بلیط پرواز تهیه شد. برای اخذ ارز حدود ۶ هزار دلار مستقیماً شخصاً به مسئول و ریاست ارزی بانک ملی شعبه مرکزی مراجعه نمودم، ارز مورد نظر تهیه و تحویل طلا خانم گردید. زمان مسافرت وی روزی بود که فرودگاه مملو بود از مسافرین خارجی مقیم تهران که همگی قصد داشتند با اولین پرواز به کشور مطبوع خود بروند. به هر ترتیب که شد با هماهنگی مسئولین ذی نفوذ فرودگاه موفق شدم ترتیب پرواز طلا خانم را در همان روز بدهم. او پرواز نمود و گزارش عزیمت وی را عصر همان روز به عرض رئیس رساندم. تا این تاریخ که درست ۲۰ سال از آن زمان میگذرد هیچگونه اطلاعی از او ندارم.
۲۲- در این ایام بود که رئیس دفتر به تیمسار صفاپور دستور داد که به کلیه شعب دفتر ابلاغ شود که کلیه پروندههای موجود در هر شعبه بررسی شود و پروندههایی که اهمیت چندانی ندارند منهدم نمایند. بطوریکه سوابق و پروندههای مورد نیاز هر شعبه حداکثر در یک کارتن قابل حمل، فوری بستهبندی و در اختیار رئیس هر شعبه باشد تا در زمان اضطرار بتوان سریعاً دفتر را تخلیه نمود. برای تخلیه دفتر در زمان اضطرار نیز طرح لازم تهیه و به تصویب تیمسار رسیده بود.
۲۳- پس از خروج شاه از ایران و تشکیل شورای سلطنت و دوران نخستوزیری بختیار، طبق دستور رئیس مقرر شده بود کلیه ارتباطات دفتر، که در زمان حضور شخص شاه با وی برقرار میگردید، از این پس صرفاً از طریق وزیر دربار وقت آقای اردلان صورت گیرد. یعنی با توجه به رئیس شورای سلطنت و نخستوزیر، رئیس ترجیح داده بود کلیه ارتباطاتش از طریق وزیر دربار انجام گردد و برای این منظور من شخصاً به حضور وزیر دربار رسیدم و برای اولین مرتبه کلیه بولتنهای اطلاعاتی که هر روز در دفتر تهیه میشد و به عرض شاه میرسید برای ایشان بردم و اظهار داشتم تیمسار رئیس دفتر مایل میباشند کلیه اطلاعات روز مملکت از طریق شما به مبادی ذینفع ابلاغ گردد و دستورات لازم از طریق شما صورت گیرد. آقای اردلان وزیر دربار با کمی تأمل و ناراحتی اظهار داشت: «آخه با وجود شورای سلطنت و نخستوزیر من که نمیتوانم دستوری بدهم.» به عرض ایشان رسید طبق نظر تیمسار شما شخصاً میتوانید آنچه را که صلاح میدانید به اطلاع نخستوزیر و شورای سلطنت برسانید. بدین ترتیب، رئیس دفتر [ویژه اطلاعات] نخستوزیر و شورای سلطنت را کمارزش تلقی نمود. به خاطر دارم در طول مدت خدمت در دفتر که آقایان آموزگار و شریف امامی و تیمسار ازهاری به ترتیب نخستوزیر شده بودند، به محض توشیح فرمان نخستوزیری آنان، از طرف تیمسار رئیس دفتر یک تاج گل بسیار زیبا فرستاده میشد. اما این عمل برای آقای بختیار صورت نگرفت و در طول مدت نخستوزیری آقای بختیار کوچکترین کمکی از طرف دفتر ویژه به وی نشد.
۲۴- در طول مدت نخستوزیری آقای بختیار، صرفاً پروندههای مربوط به اشخاصی که در دوران حکومت نظامی ارتشبد ازهاری بازداشت شده و طبق دستور شاه از طریق کمیسیون شاهنشاهی به ریاست رئیس من رسیدگی میشد به اطلاع آقای بختیار میرسید که این موضوع بیشتر جنبه تشریفاتی داشت تا پیگیری و رسیدگی واقعی.
* ارتشبد فردوست در خاطراتش به تفصیل تلقی خود را از دوره ۳۷ روزه دولت شاپور بختیار بیان کرده است. ارزیابی او از شخصیت بختیار این است: «دوران دولت بختیار کوتاه بود، ولی او در همین ۳۷ روز بیش از بسیاری از نخستوزیران دوران پهلوی دزدی کرد. پرویز ثابتی، از طریق مأمورین ساواک که از سابق در محلهای حساس نخستوزیری گمارده شده بودند، کسب اطلاع کرد که بختیار حدود ۶۰ میلیون تومان از هزینه سری نخستوزیری را به نفع خود برداشت کرده، که حدود ۱۰ میلیون تومان را بابت باختهای خود در قمار پرداخته و حدود ۱۰ میلیون تومان هم به منوچهر آریانا داده و بقیه را به جیب زده است. او این خبر را به من داد. ولی این دزدی بختیار در برابر خیانتی که او کرد هیچ است و آن لغو سفارشات وسائل نظامی با آمریکا و انگلیس بود. مسلماً یکی از مأموریتهای [ژنرال] هایزر همین بود، زیرا واسطه لغو قرارداد باید نظامی باشد. جمع این سفارشات ظاهراً حدود ۱۱ میلیارد دلار بود که اکثر این وجوه به عنوان پیشقسط پرداخت شده بود. بنظر من، خیانت بختیار، شفقت (وزیر جنگ) و قرهباغی (رئیس ستاد ارتش) در این مسئله بسیار بزرگ است و مسلم است که از این بابت حق و حساب کلانی در خارج به بختیار پرداخت شده است.» (عبدالله شهبازی)
۲۵- روز خروج شاه از ایران، افسر مسئول روز دفتر گزارش خروج شاه از ایران را به عرض تیمسار رئیس دفتر رساند . تیمسار پینوشت نمود: «ملت ایران حداقل تا ده سال دیگر روی خوش نخواهد دید.»
۲۶- یکی از افسران شعبه تحقیق دفتر زمانی که تلویزیون مراسم بدرقه و خروج شاه از ایران را پخش مینمود در دفتر شروع کرد به گریه کردن. این افسر بعداً مشاغل متعددی در ارتش جمهوری اسلامی به دست آورد و هنوز هم بعنوان مشاور مشغول کار میباشد.
۲۷- از زمان نخستوزیری آقای بختیار گروه سلطنتطلبها و موافقین آقای بختیار راهپیماییهایی انجام میدادند که بزرگترین آن یک روز در امجدیه صورت گرفت. تعدادی از افسران دفتر نیز با لباس شخصی در این راهپیمایی به طرفداری از آقای بختیار شخصاً شرکت نمودند.
۲۸- همزمان با نخست وزیری آقای بختیار کنفرانس گوآدلوپ، متشکل از سران هفت کشور اقتصادی، تشکیل شده بود. بعد از تشکیل این کنفرانس، اعلامیهای از طرف طرفداران سلطنت در سطح تهران پخش شد که مضمون آن چنین بود : «صدای پای نعلین- هموطنان هوشیار باشید که در کنفرانس گوآدلوپ برای ما تصمیم گرفتهاند و بدین ترتیب حکومت نعلینپوشان که به مراتب از حکومت چکمهپوشان خطرناک تر است برای آزادی ملت در راه است.»
در همان زمان شایع بود که اعلامیه مزبور توسط تیمسار سرلشکر خسروانی رئیس باشگاه ورزشی تاج (استقلال) تهیه و پخش شده است. مطالبی که در آن زمان در اعلامیه مزبور نوشته شده بود بعد از گذشت ۲۰ سال در مصاحبه روزنامه ---- (؟) با والری ژیسکاردستن رئیس جمهور وقت فرانسه عنوان شد که خاطره آن اعلامیه را زنده میکرد.
---
توضیحات (عبدالله شهبازی):
* پرویز خسروانی عضو برجسته لابی سیاسی بهائی در حکومت محمدرضا شاه بود. در سالهای اخیر تلاش زیادی صورت گرفت برای اعاده حیثیت از او بعنوان «پدر باشگاه استقلال» (تاج سابق). اعلامیه فوق فقط وجه سلطنتطلبی نداشت، وجه فرقهای نیز داشت. در جلد دوم «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی» (پیوستهای خاطرات ارتشبد فردوست) درباره خسروانی به تفصیل توضیح دادهام.
منظور سرهنگ معمارصادقی اظهارات ژیسکاردستن است در مصاحبه با پرویز شهنواز: «گفتوگوی توس با ژیسکاردستن میهمان همیشگی ایران: آمریکا زنگ خاتمه حکومت شاه را به صدا درآورد»، روزنامه توس، سال ششم، شماره ۴۴، ۲۳ شهریور ۱۳۷۷، ص ۶.
اجلاس گوآدلوپ در ۴ ژانویه ۱۹۷۹/ ۱۴ دی ۱۳۵۷ با حضور جیمز کارتر رئیسجمهوری آمریکا، جیمز کالاهان نخستوزیر بریتانیا، والری ژیسکاردستن رئیسجمهوری فرانسه و هلموت اشمیت صدراعظم آلمان غربی در جزیره گوآدلوپ واقع در دریای کارائیب آغاز به کار کرد. به گزارش خبرگزاریهای آن زمان، موضوع اصلی این اجلاس «بحران ایران» بود. در روز شروع اجلاس، زبیگنیو برژینسکی، مشاور امنیت ملی کارتر، اعلام کرد که رئیسجمهوری آمریکا، مانند سایر رهبران حاضر در اجلاس، همچنان بر حمایت از محمدرضا شاه پهلوی تأکید دارند. معهذا، بعدها محمدرضا شاه و شاپور بختیار تصمیمات اجلاس گوآدلوپ را بعنوان عامل سقوط خود معرفی کردند و این نظر هوادارانی یافت.
ارتشبد فردوست درباره کنفرانس گوادلوپ مینویسد: «بختیار نخستوزیری را پذیرفت و محمدرضا خروج قریبالوقوع خود را از ایران رسماً اعلام کرد. در چنین اوضاعی کنفرانس گوآدلوپ... تشکیل شد که مهمترین موضوع آن را سرنوشت ایران تشکیل میداد... تصمیم کنفرانس گوآدلوپ تحمیلی بر محمدرضا نبود. او حدود یک ماه پیش طرح خروج خود از ایران را پیش کشید و اکنون کاملاً ثابت شده بود که برای حفظ ایران هیچ راهی به جز خروج محمدرضا وجود ندارد. کارتر در عمل تا آنجا که میتوانست از رژیم او و خود او پشتیبانی کرد. کارتر به تهران آمد و آن نطق کذایی را سر میز شام کرد، که حداکثر پشتیبانی از محمدرضا، در مقابل ایران و دنیا، بود. او سپس از محمدرضا دعوت کرد که به آمریکا برود که رفت. حال اگر آن تظاهرات مقابل کاخ سفید به زبان محمدرضا تمام شد، این ارتباطی به خواست کارتر نداشت. در شروع بحران، کارتر با تلفنهای روزانه، که مسجل است، تلاش مینمود که محمدرضا را از نظر روحیه آماده حداکثر مقاومت کند. حال اگر محمدرضا طبعاً چنین آمادگی را نداشت، این دیگر به کارتر مربوط نمیشود. کارتر چه کمک دیگری میتوانست به محمدرضا بکند؟ او که نمیتوانست برای حمایت از محمدرضا در ایران قشون پیاده کند. میتوان به یقین گفت که کارتر آنچه را برای آمریکا در آن شرایط مقدور بود، برای نجات او انجام داد و زمانی به این نتیجه رسید که از روحیه و تصمیم محمدرضا مطلع بود.»
برای آشنایی بیشتر با اجلاس گوآدلوپ بنگرید به:
Summit in Guadeloupe, The Harvard Crimson, News Shorts, NO WRITER ATTRIBUTED January 5, 1979.
http://bit.ly/1POscMF
مجید تفرشی، «شاپور بختیار در آئینه اسناد تازه آزاد شده در آرشیو ملی بریتانیا»، وبسایت رادیو فردا، بخش اول، ۱۶ مرداد ۱۳۹۰؛ بخش دوم، ۱۹ مرداد ۱۳۹۰.
http://bit.ly/17ve6KS
http://bit.ly/16cqTqJ
مرتضی کاظمیان، «گوادلوپ: تیرخلاص نظام شاهنشاهی»، بی. بی. سی. فارسی، ۱۳ بهمن ۱۳۹۲/ ۲ فوریه ۲۰۱۴.
http://bbc.in/1SpxSUj
«موضوع گوادلوپ رفتن شاه نبود، پس از شاه بود» [گفتگوی امید ایرانمهر با فریدون مجلسی]، تاریخ ایرانی، شنبه، ۱۱ دی ۱۳۸۹.
http://bit.ly/2050p0d
«کنفرانس گوآدلوپ»، ویکیپدیای فارسی (بازبینی در: ۲۹ ژانویه ۲۰۱۶، ساعت ۸:۲۴)
http://bit.ly/1VFrB4D
۲۹- در این ایام، یعنی پس از خروج شاه از ایران، وضعیت روز به روز وخیمتر میشد بطوری که برنامه روزانه دفتر تغییر کرد. کلیه پرسنل از صبح ساعت هفت و یک دوم [۷:۳۰] تا ساعت ۱۲ ظهر در دفتر مشغول کار میشدند و بعد [از] این ساعت افسر نگهبان و مسئول روز دفتر و سایر عوامل نگهبانی همانند روزهای تعطیل در دفتر مستقر بودند و کارهای روزانه توسط آنان ادامه پیدا میکرد و رئیس دفتر هم همه روزه طبق معمول بعد از ظهر در دفتر حاضر میشد و کارها را بررسی و انجام میداد.
۳۰- در یکی از روزهای بین ۱۸ تا ۲۰ بهمن ۵۷ در کمیسیونی در اداره ستاد فرماندار نظامی ارتش تصمیم به انجام کودتا و گرفتن سران انقلابی بخصوص ملیون در یک روز گرفته میشود و طرح آن تنظیم میگردد. یکی از اعضاء آن کمیسیون سرتیپ عاطفی معاون سازمان ضد اطلاعات ارتش بود. این افسر قبل از انجام وظیفه در شغل مزبور، افسر شعبه ۳ دفتر ویژه اطلاعات بود. طبق روش دفتر هر یک از افسران که از دفتر به سازمانهای دیگر منتقل میشدند همواره تماس خود را با پرسنل دفتر حفظ مینمودند. به همین دلیل روز 20 بهمن ماه افسر نامبرده در محل بازرسی شاهنشاهی تقاضای ملاقات با تیمسار رئیس دفتر (رئیس بازرسی شاهنشاهی)* را مینماید . طبق اظهار تیمسار سرلشکر صفاپور، افسر مسئول دفتر تیمسار در بازرسی شاهنشاهی سرتیپ عاطفی موضوع تهیه طرح کودتا و بازداشت سران انقلابی و ملیون را به عرض تیمسار رئیس دفتر میرساند.
---
* ارتشبد فردوست که همزمان ریاست دفتر ویژه اطلاعات و بازرسی شاهنشاهی را به دست داشت. (عبدالله شهبازی)
۳۱- در همان روز تیمسار ریاست دفتر از بازرسی شاهنشاهی، طبق اطلاع تیمسار صفاپور، از دفتر ویژه مستقیماً به ستاد ارتش نزد تیمسار قرهباغی میروند و در همان روز جلسه سران ارتش تشکیل و ارتش بیطرفی خود را رسماً اعلام میدارد و بدین ترتیب جلوی کودتای طرحریزی شده عملاً گرفته میشود و سران نهضت (مهندس بازرگان) نیز از طرح مزبور مطلع که منجر به واکنش شخص آقای امام خمینی در روز ۲۱ بهمن میگردد که طی اعلامیهای مقرر میدارند مردم به خیابانها بریزند [و] مانع از اجرای حکومت نظامی، که در آن روز طبق طرح کودتا از ساعت ۴ بعد از ظهر شروع میشد، شوند.
۳۲- شب روز ۲۱ بهمن ماه ۵۷ کلیه برادرها و برادرزادهام در منزل دور هم جمع بودیم و سرگرم بازی. در طول بازی هر کس صحبت و بحثی میکرد. وقایع آن روز خیلی داغ بود. حدود ساعت شش و یک دوم [۶:۳۰] بعد از ظهر افسر نگهبان سرهنگ سپهر (تیمسار فعلی امیر مشاور ستاد مشترک) به منزل ما زنگ زد و اظهار داشت: «اطراف دفتر و در محوطه نخستوزیری صدای تیراندازی شدید میآید، دو مرتبه به عرض تیمسار طی یادداشت نوشتهام و اظهار داشتهام که عنقریب دفتر نیز اشغال میگردد، اما تیمسار جواب دادهاند: به ما کاری ندارند، ما امروز صبح بیطرفی خود را اعلام کردهایم.» افسر نگهبان سرهنگ سپهر از من که مسئول شعبه ۱ دفتر و طبق وظیفه مسئول اجرای طرح اضطراری تخلیه دفتر بودم نظر میخواست. من به وی اظهار داشتم هم اکنون طبق طرح، سربازها را با لباس شخصی مرخص کن و درجهدارها و ماشیننویس نگهبان را نیز مرخص نمائید و تمام درها را قفل نموده دفترچه راهنمای تلفن را با خود ببر و وقتی همه این کارها را کردی مستقیماً شخصاً به اتاق تیمسار برو و بگو که قربان وضع اضطراری است و طبق طرح میبایست دفتر خالی شود، و نتیجه را به من تلفن کن.
او هم همین کار را مینماید و تیمسار ناچاراً با راننده از درب شمالی ساختمان دفتر خارج میگردد و افسر نگهبان نیز پس از قفل نمودن دربها از ساختمان خارج میگردد و در همین زمان با هجوم مردم که برای اشغال دفتر از طرف ساختمان نخستوزیری آمده بودند مواجه میشود و چون با لباس شخصی بود خود را در داخل جمعیت گم مینماید و از دور نظارهگر اعمال هجومکنندگان میگردد.
۳۳- افسر نگهبان شب از منزل با من تماس گرفت [و] کل ماجرا را برایم تعریف کرد که با چه اصراری تیمسار رضایت دادند که از دفتر خارج شود و سپس ماجرای هجوم مردم را به دفتر گفت و اظهار داشت: هنگامی که مردم از خیابان وارد محوطه ساختمان شدند مستقیماً حمله بردند به ساختمان مقابل که بزرگتر بود و محل استقرار سرای نظامی شاهنشاهی (دفتر تیمسار هاشمینژاد). در این اثنا یک نفر جوان از داخل جمعیت فریاد میزند کجا میروید اصل قضیه در این سمت ساختمان است (اشاره مینماید به محل دفتر ویژه) و اظهار میدارد من در این محوطه خدمت سربازی کردم میدانم که این ساختمان اهمیتش از ساختمان مقابل که بزرگتر است بیشتر است. در نتیجه مردم به ساختمان دفتر هجوم میبرند و بعد از شکستن درب ورودی وارد ساختمان میشوند و کلیه کمدها و قفسهها را زیرورو و خالی مینمایند. معمولاً در حدود ۲۰ برج به بعد افسر مسئول امور مالی دفتر (تیمسار سرتیپ نجاتی) پاداش و مزایای پرسنل دفتر را در یک پاکت قرار میداد و در کشوی میز خودش نگهداری و حدود ۲۵ هر ماه به پرسنل پرداخت مینمودند. در آن روز پاکتهای محتوی اسکناسهای هزار و پانصد تومانی پاداش و مزایای افسران و درجهداران در دست مردم هجومکننده به علامت فتح و پیروزی افتاده و با تکان دادن آنها از درب ساختمان خارج میشدند.
۳۴- در آن شب بساط بازی را زودتر جمع کردیم و من پس از شنیدن ماجرای اشغال دفتر تلفنی با یکی دو تا از تلفنهای دفتر تماس گرفتم و اشخاصی که در آن جا بودند بعد از برداشتن گوشی و این که متوجه میشدند من با افسران دفتر کار دارم شروع میکردند به ناسزاگویی و این که اینجا ساواک است [و] ما آن را اشغال کردهایم. برادران و برادرزادهام همگی به منازل خود رفتند و برای دلداری من اغلب میگفتند خب، تو هم بیا بریم منزل ما. من قبول نمیکردم و در منزل نزد همسر و فرزندانم بودم. نگرانی عجیبی همسر و فرزندان مرا گرفته بود و مرتب گوش به پیامهای انقلابی میدادیم که از تلویزیون پخش میشد.
۳۵- از تلویزیون شاهد پخش پیام تیمسار سرتیپ پرنیان، رئیس رکن یکم ستاد گارد شاهنشاهی، بودم که اظهار میداشت: «به مردم انقلابی بگوئید پرچم سفید بالا بردهایم و از تعرض به ستاد گارد خودداری شود که موجب کشت و کشتار نگردد.» همینطور سرلشکر نشاط فرمانده گارد نیز از تلویزیون پیام داد که از تعرض به پادگانهای گارد شاهنشاهی خودداری شود. به هر ترتیب روز ۲۲ بهمن فرارسید و روز پیروزی خون بر شمشیر لقب گرفت و روز سرنگونی رژیم ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی و آخرین پادشاه آن محمدرضا شاه پهلوی که در هنگام انقلاب آواره کشورها بود.
افسران دفتر یکی بعد از دیگری به من زنگ میزدند و چگونگی حضور خود را در دفتر در روزهای آینده جویا میشدند. من هم موضوع اشغال دفتر را به آنها اطلاع داده و میگفتم من به دفتر نخواهم رفت، شماها هم بهتر است نروید. بالاخره انقلاب اتفاق افتاده بود.
۳۶- چند روز بعد از انقلاب، یعنی درست روزی که مستشاران آمریکایی در زیرزمین مرکز فرماندهی ستاد بزرگ ارتشتاران (ستاد مشترک فعلی) به علت قفل شدن درب ورودی، که به صورت درب رمزدار بود، در آن محل زندانی شده بودند و از طریق رادیو به مردم پیام داده میشد که هر کس اطلاع از رمز و باز شدن این قبیل دربها دارد به مرکز فرماندهی ستاد مراجعه نماید، به ستاد رفتم و خود را معرفی کردم. طبق پیام رادیویی دیگری که قبلاً داده شده بود، از طرف رئیس ستاد ارتش انقلاب به کلیه افسرانی که یگانهای آنها در اثر انقلاب منحل شده بود ابلاغ گردیده بود که خود را به ستاد فرماندهی انقلاب (محل ستاد بزرگ ارتشتاران) معرفی نمایند. در مراجعت به اتفاق یکی دو نفر دیگر از افسران به تیمسار سرتیپ عاطفی، معاونت اداره ضد اطلاعات ارتش (همان امیری که روز ۲۰ بهمن موضوع کودتا را به عرض رئیس رسانده بود)، در مقابل درب ورودی ستاد برخورد نمودم. پس از گفتگوی مختصر در مورد اوضاع، تیمسار سرتیپ عاطفی گفت: «واقعاً ارتش اکنون مردمی است و من حاضرم با درجه سرگردی فرمانده گردان در این ارتش باشم و از صمیم قلب خدمت نمایم.»
۳۷- از تیمسار رئیس دفتر پس از خروج از دفتر (که بوسیله افسر نگهبان به من اطلاع داده شد) تا شب همان روزی که آقای مهندس بازرگان نخستوزیر موقت انقلاب از محل مدرسه علوی به کاخ نخستوزیری رفتند و مستقر شدند هیچ اطلاعی نداشتم.
در آن شب تیمسار رئیس دفتر به منزل من زنگ زدند و فرمودند: «فلانی، من فردا صبح ساعت هشت و یک دوم [۸:۳۰] باید در کاخ نخستوزیری با آقای بازرگان ملاقات نمایم، خواستم شما هم در جلوی درب نخستوزیری منتظر من باشید. ضمناً من هم هر وقت لازم باشد خودم تلفنی با شما تماس میگیرم.»
۳۸- در اولین روز استقرار آقای بازرگان در محل کاخ نخستوزیری، طبق قرار شب قبل با رئیس دفتر، رأس ساعت هشت و یک چهارم جلوی درب نخستوزیری حاضر شده بودم. کلیه خیابانهای اطراف کاخ به وسیله مردم انقلابی سنگربندی و جوان ها ژ ۳ و کلاشینکف [کلاشنیکف] بدست مشغول بازرسی و مراقبت شدید از کلیه رفتوآمدها بودند. حدود ساعت ۸:۲۰ دقیقه تیمسار رئیس دفتر به اتفاق استوار حسین دوستی رانندهاش پیاده جلوی درب نخستوزیری آمدند. در مقابل درب نخستوزیری پاسبانهای نخستوزیری که همگی از قبل ما را میشناختند حضور داشتند (البته با لباس شخصی). به مجرد این که مرا دیدند و شناختند گفتم با تیمسار رئیس دفتر جهت ملاقات با آقای بازرگان نخستوزیر ساعت هشت و یک دوم وقت ملاقات داریم. با احترام ما را اجازه ورود دادند. در محوطه نخستوزیری عده ای حدود ۵۰ نفر خبرنگار و اشخاص مختلف بودند. من به مسئول حفاظت ساختمان که در آن روز یک نفر همافر نیروی هوایی بود مراجعه و خودم را معرفی کردم و موضوع ملاقات تیمسار رئیس دفتر را با وی در میان گذاشتم. او گفت: «بسیار خوب، منتظر باشید.»
حدود ۱۰ دقیقه بعد همافر مزبور با صدای بلند اظهار داشت تیمسار فردوست. من به جلو رفتم و گفتم بله اینجا هستند. همافر اظهار داشت به عرض ایشان برسانید «آقای نخستوزیر برای یک کار ضروری به حضور حضرت امام خمینی رفتهاند، فعلاً موضوع ملاقات منتفی است.»
ادامه ۳۸: در همین اثنا یک نفر از میان جمعیت در محوطه نخستوزیری به جلو آمد و اظهار داشت: «به به، ببینم تو ارتشبد فردوست هستی؟ چشمم روشن، اینجا چه کار داری؟ اینجا هم آمدهای موس موس میکنی؟» در این موقع تیمسار با صدای بلند گفت: «به تو چه مربوط است؟ تو اصلاً مرا میشناسی؟ مرا دیدهای؟» با هماهنگی با پاسبانهای سابق نخستوزیری و عدهای از اشخاص دیگر در محوطه نخست وزیری به موضوع خاتمه داده، سریعاً به اتفاق تیمسار و راننده از درب نخست وزیری خارج شدیم.
۳۹- پس از خروج از نخستوزیری، به اتفاق به طرف ماشین من که در خیابان جامی پارک کرده بودم رفتیم و سوار شدیم. تیمسار گفت: این مرد را میشناختی؟ اظهار کردم: خیر، ولی از نحوه صحبت وی معلوم بود از افسران سابق ارتش باشد. چه در این روزها افسرانی که به هر دلیل از ارتش شاهنشاهی اخراج شده بودند برای دست و پا کردن شغل خود را در جمع انقلابیون جا میزدند. بهرحال سوار ماشین من شدیم. تیمسار در جلو، من در پشت فرمان، راننده تیمسار عقب ماشین.
تیمسار اظهار داشت : «شما تیمسار خاتمی (سپهبد جانشین رئیس ستاد ارتش ) را میشناسید؟ از او خیلی تعریف شده است. افسر توپچی و باسواد است. برای فرماندهی نیروی زمینی او را در نظر گرفته و قصد دارم او را به تیمسار قرنی معرفی نمایم.» بنابراین به طرف ستاد ارتش برای ملاقات با تیمسار قرنی میرویم.
از طریق خیابان جاده قدیم شمیران به طرف چهار راه قصر و ستاد ارتش رفتیم. نزدیکیهای چهار راه قصر بودم، من متوجه شدم در جلو ستاد ارتش جمعیت افسران با لباس شخصی و با لباس نظامی بسیار فراوان ایستادهاند. به عرض تیمسار رساندم: قربان، اینها همه افسران ارتش میباشند و اکثراً من را میشناسند و صحیح نیست در این جمعیت به داخل ستاد برویم، میترسم واقعه نخست وزیری دوباره تکرار گردد و این دفعه بسیار بدتر خواهد شد چون اکثر آنها افسران فعلی ارتش هستند و اغلب مرا میشناسند. تیمسار قبول کرد و گفت: «بسیار خوب، مرا به منزل دکتر امید واقع در خیابان ملک ببر.»
بدون توقف از جلوی ستاد ارتش گذشتیم، داخل خیابان فرح شمالی شدیم و به طرف خیابان ملک رفتیم. من منزل دکتر امید را بلد نبودم ولی شخص دکتر امید را میشناختم. وضع او را بعداً گزارش مینمایم. راننده تیمسار منزل دکتر امید را بلد بود. با راهنمایی او در یکی از خیابانهای شمالی خیابان ملک وارد شدیم. جلوی درب منزل دکتر امید پیاده شدیم. تیمسار گفت: «شما هم بیا داخل.» شخص دکتر امید در را به روی تیمسار باز کرد و به اتفاق وارد منزل شدیم. دوستی (راننده) در ماشین من نشسته بود. منزل دکتر امید به سبک فضاهای قدیمی دکوراسیون انگلیسی داشت. به اتفاق تیمسار به یک اتاق که به سبک دفتر کار تزئین شده بود وارد شدیم و تیمسار پشت تلفن رفت و مستقیم با منزل تیمسار قرنی تماس تلفنی برقرار نمود. از برقراری این تماس متوجه شدم تیمسار در این مدت شبها در منزل تیمسار قرنی زندگی میکرده است. پس از مدتی تیمسار به من گفت: «شما اگر میخواهید بروید و دوستی (راننده) را هم با خود ببرید، من بعداً با شما تلفنی تماس خواهم گرفت.»
۴۰- در مورد دکتر امید: این شخص داروساز بود و از پاهای ثابت دعوت شوندگان شبها در کلوپ ایران جوان بود. اغلب با تلفن به دفتر تماس میگرفت و مسائل خود را به عرض تیمسار میرساند. تا آنجا که به خاطر دارم در طول خدمت من در دفتر فقط دو مرتبه حضوری در دفتر با تیمسار ملاقات داشت، اما هر شب در کلوپ ایران جوان به اتفاق مهندس خبیری و خانم دیگری بنام مینوچهر پای ثابت شبها در کلوپ ایران جوان بودند که بعضی از شبها مهمانهای دیگری طبق دعوت قبلی تیمسار به جمع آنها میپیوستند. این آقای دکتر امید تمامی افسران دفتر را بنام میشناخت و از اوضاع و احوال داخلی دفتر به خوبی آگاه بود بطوری که اکثر افسران از نحوه تماس و تلفن وی به پرسنل دفتر در شک بودند. بالاخره روزی مراتب نگرانی و شک خود را به صورت گزارش از طریق شعبه ۵ (تیمسار صفاپور) به عرض تیمسار رساندند. تیمسار هم دستور دادند از طریق اداره سوم ساواک اعمال و رفتار وی تحت نظر گرفته شود و مراتب گزارش گردد ولی از نتیجه تحقیق و مراقبت از وی چیزی دستگیر نشد. ولی به طور کلی انسان مرموزی بود.
۴۱- بعد از این ملاقات با تیمسار در دفتر نخستوزیری و خداحافظی از ایشان در منزل آقای دکتر امید، دیگر تا مدتی من از تیمسار هیچگونه خبری نداشتم تا اینکه یک روز در روزنامه اطلاعات در صفحه اول در یک کادر اسامی چند نفر از سران از جمله اسم تیمسار را نوشته بودند که بازداشت شدهاند.
۴۲- بعد از مدتی در یکی از شبها زنگ تلفن به صدا درآمد و از آن طرف خط تیمسار خودش را به من معرفی کرد. من تعجب کردم زیرا در روزنامه خوانده بودم که بازداشت گردیده ولی هیچگونه سئوالی از ایشان در این مورد نکردم چون فهمیدم به قول معروف رد گم کرده است. در آن شب تیمسار اظهار داشت: «نامهای دارم برای وزیر دفاع دریادار مدنی، ولی خواستم شما این نامه را به ایشان بدهید. فردا شخصی با اتومبیل پیکان میفرستم نامه را از من به شما بدهد.» از من خواست در خیابانهای اطراف منزل محلی را مشخص نمایم تا این شخص در آن محل مرا ببیند و نامه را به من بدهد . من هم در خیابان آپادانا (خرمشهر فعلی) مقابل پمپ بنزین قرار گذاشتم. رأس ساعت ۹ صبح آن شخص آمد و مرا دید و نامه را به من داد. نام آن شخص را فراموش کردم.
۴۳- همان روز اتفاقاً روزی بود که خانمها برای حجاب راهپیمایی داشتند. با اتوبوس تا میدان فردوسی رفتم. در میدان فردوسی به سمت سفارت انگلستان خانمها در حال راهپیمایی و تظاهرات بودند. عدهای هم سوار بر کامیون از نیروهای انقلابی در کنار آنها شعار می دادند «یا روسری یا توسری». من هم نظارهگر بودم. نوجوانی را دیدم که معلوم بود چند سالی از بلوغ او گذشته. با خشم زیاد فریاد میزد شما زنها با این طرز لباس پوشیدن او را ناراحت میکنید. به منطق آن نوجوان در آن روز خندیدم.
۴۴- به محل وزارت دفاع در خیابان سوم اسفند رسیدم. اطراف ساختمان را تمام نیروهای انقلابی محاصره کرده بودند. با زحمت زیاد خود را به افسر نگهبان وزارت دفاع رساندم و خودم را معرفی کردم و تقاضای ملاقات با وزیر دفاع را نمودم. بعد از مدتی معطلی به من اجازه ملاقات با وزیر دفاع را ندادند و افسر نگهبان اظهار داشت فعلاً ملاقات شما مقدور نمی باشد. شب بعد تیمسار مجدداً به من زنگ زد و از موضوع نامه و نظر وزیر دفاع سئوال کردند. من عرض کردم موفق به ملاقات نشدم. اظهار داشتند «بسیار خوب، مانعی ندارد» و خداحافظی کردند.
۴۵- نامه را تا مدتها بدون آن که از محتوی آن اطلاعی داشته باشم نزد خود در جیب بغل همان کت که پوشیده و به ملاقات وزیر دفاع رفته بودم نگهداری کرده بودم. مدتها بعد فکر میکنم پس از فوت تیمسار آن را باز کردم و خواندم. محتوای کلی نامه این بود که تیمسار رئیس دفتر از شخص تیمسار مدنی خواسته بود که از افرادی که به منزل پدر و مادر او ریختهاند و مدتها در آنجا هستند و بقول تیمسار رئیس دفتر از افراد چریکهای کمونیست میباشند و چند هفته است که آسایش را از افراد منزل ایشان گرفتهاند رفع مزاحمت نمایند. اصل نامه در اختیار من میباشد.
اصل نامه ارتشبد حسین فردوست به دریادار مدنی وزیر دفاع وقت.
[متن نامه ارتشبد حسین فردوست به دریادار مدنی وزیر دفاع وقت]
۱۵/ ۱۲/ ۵۷
تیمسار مدنی وزیر دفاع
با حسن استفاده از نیروی زمان، ۴۲ سال خدمت به اجتماع نمودم. مشکلات کلیه طبقات اجتماع را منظماً منعکس نمودم ولی متأسفانه نتیجه انعکاس اکثراً کماثر یا بیاثر بوده است. سوابق در سازمان بازرسی و دفتر ویژه موجود است.
با علاقه در مدت ۴۲ سال خدمت به شکایات مردم رسیدگی کردم و در حدود امکان خود رضایت شاکیان محق فراهم میشد.
در منجلاب فساد خود را همواره کنار نگاه داشتم. یک ریال ارز در خارج ندارم. تا حال دستور دستگیری یک نفر را صادر نکردهام و یک رأی صادر ننمودهام و بالعکس تلاش دائمی من در آزاد کردن افراد بوده.
هیچ انتظاری ندارم جز اطلاع تیمسار، البته علاقه شدید به خدمت تحت رهبری امام را دارم اما میدانم در شرایط موجود میسر نیست.
نامهای در این حدود برای جناب آقای نخستوزیر نوشتم، اظهار مرحمت هم فرمودند اما چون شما افسر هستید مرا بهتر و بیشتر میشناسید.
استدعا این است که اگر مقتضی بدانید بنحوی مساعدت فرمائید چون اکثراً چریکهای ناشناس به خانه من میریزند و ساکنین را ناراحت میکنند و مجبور میشوم هر شب را در محلی بگذرانم.
بختیار و قرهباغی را قبل از ورود امام مجبور به تبعیت از امام نمودم اما نپذیرفتند. شاید سیاستشان چنین بوده.
با استقرار فرمانداری نظامی شدیداً مخالفت کردم چون وظیفه ارتش دفاع از استقلال و مرز و بوم ایران است نه مقابله و زدوخورد با مردم مسلمان ایران. سوابق در تاریخ شهریور یا مهر ۵۷ در دفتر ویژه موجود است.
از جناب آقای نخستوزیر طی نامه استدعا نمودم که از حمایت حضرت امام خمینی به دلیل خدمت به مردم و اجتماع در آن شرایط برخوردار باشم، خواهشمند است تیمسار هم سفارش مرا به جناب آقای نخستوزیر بفرمائید و یا هر طور که مصلحت بدانید عمل فرمائید.
از هر گونه کمکی که بفرمائید ولو محدود به اطلاع خودتان باشد سپاسگزارم. مستدعی است نظرتان را به حامل نامه شفاهاً بفرمائید، موجب مزید تشکر است. از مزاحمت معذرت میخواهم.
ارتشبد بازنشسته حسین فردوست
۴۶- در اواسط اسفند ماه از طریق دفتر نخستوزیری شخصی به نام حاج افجهای به منزل ما زنگ زد و اظهار داشت: «من از نخستوزیری زنگ میزنم و میخواستم شما به افسران دفتر اطلاع دهید برای بررسی و جمعآوری مدارک موجود در دفتر فردا رأس ساعت ۸ صبح در جلو درب نخستوزیری واقع در خیابان پاستور (در محدوده درب دفتر ویژه) حاضر باشند تا به محل دفتر برویم.»
---
اسماعیل افجهای. مهدی بازرگان در سخنرانی ۲۲ بهمن ۱۳۶۰ میگوید: «بعد از ظهر دوشنبه ۲۳ بهمن به همت بعضی از دوستان از جمله آقایان امیرانتظام، عباس رادنیا و مرحوم اسماعیل افجهای و با استقبال عدهای از کارمندان نخستوزیری در معیت آقایان مهندس صباغیان، دکتر یزدی به عمارت نخستوزیری رفته، به صورت اداری و تشریفاتی آنجا را تصرف نمودیم و عملاً از دولت بختیار خلع ید کردیم.» هاشم صباغیان میگوید: «در آن زمان مرحوم افجهای را مسئول مالی نخستوزیری کرده بودیم که خیلی خوب دستگاه عریض و طویل دوره هویدا و بخصوص آشپزخانه را مدیریت کرد و سروسامان داد.» («دولت انقلاب: روایت از درون»، گفتگوی هاشم صباغیان با روزنامه شرق، ۱۵ بهمن ۱۳۹۴)
۴۷- بعد از هماهنگی تلفنی با تعدادی از افسران دفتر، صبح روز بعد من رأس ساعت ۷:۵۰ جلو درب نخستوزیری بودم. بعد سرهنگ نقیبیان، سرهنگ آوند فقیه، سرهنگ اشراقی، سرهنگ حاج سیدجوادی و اخوان، سرهنگ کاوه کردی و سرهنگ حسن رزمیار آمدند. بعد از گفتگو و انجام هماهنگیهای لازم در جهت پیشبینی وقایع احتمالی و این که امکان و احتمال بازداشت ماها باشد، سرهنگ حاج سیدجوادی، که از بستگان آقای حاج سیدجوادی یکی از وزرای کابینه آقای مهندس بازرگان بود، با استفاده از تشابه اسمی خود وارد نخستوزیری شد و با شخص آقای افجهای (همان شخصی که تلفن به منزل من زده بود) ملاقات و اظهار نموده بود که افسران حاضر میباشند.
۴۸- حدود ساعت ۹ صبح آقای افجهای به اتفاق یکی دو نفر دیگر که یکی از آنها یک حاجی آقایی بود که معلوم شد مسئول حفاظت دفتر ویژه و سرای نظامی میباشد (متأسفانه اسم او را از خاطر بردهام) با ما ملاقات نمود. در این موقع از افسرانی که خود را به من معرفی کرده بودند فقط سرهنگ نقیبیان و سرهنگ آوند فقیه و کاوه کردی مانده بودند. بقیه به دلایل شخصی (بیشتر به منظور تأمین امنیت خود) از محل رفته بودند.
۴۹- به اتفاق شخص آقای افجهای و آن حاج آقا و افسران حاضر که ذکر شد وارد محوطه سرای نظامی و دفتر ویژه شدیم. در محل دفتر یکی دو همافر نگهبانی میدادند. وارد ساختمان شدیم. طبق نظر حاج آقا مسئول حفاظت آن منطقه هیچ کدام از ما حق نداشتیم جداگانه وارد شویم. همه به اتفاق وارد یک یک اتاقها میشدیم. منظره کلی دفتر حکایت از آن داشت که هر چه پرونده و چیزی در آنجا بود غارت شده و همه جا بهم ریخته شده بود. درب تمام کمدها باز شده بود. کلیه کشوهای میزها باز شده بود. اتاق بایگانی محرمانه که درب آن مانند گاو صندوقی بزرگ به قفل رمز مجهز بود موفق به باز کردن درب نشده بودند، از دیوار سمت شرق و اتاق مجاور آن دیوار را به اندازه عبور دو نفر سوراخ کرده وارد بایگانی شده بودند. آن جا را هم زیرورو کرده بودند ولی گاوصندوقهای داخل در آن اتاق را نتوانسته بودند باز کنند.
۵۰- ابتدا وارد اتاق شعبه ۱ و محل کار افسران روز دفتر شدیم. در این اتاق ۴ عدد میز مربوط به من (رئیس شعبه ۱) و افسر مسئول روز دفتر، افسر امور مالی دفتر (سرتیپ نجاتی) و مسئول رمز و تلفکس دفتر، یک تختخواب مربوط به افسر نگهبان و دو سه گاو صندوق مربوط به شعبه ۱ و افسر روز دفتر، و سه عدد کابینت چهار طبقه مربوط به افسران روز دفتر و یک عدد کابینت ۴ طبقه مربوط به شعبه ۱، یک دستگاه تلویزیون، یک دستگاه تلفکس و چهار دستگاه تلفن قرار داشت که در آن روز گاوصندوقها و یک عدد از کابینت چهار طبقه مربوط به شعبه ۱ دست نخورده بود ولی بقیه میزها و کابینتها بهم خورده و پاکتها و اوراق کف اتاق ریخته شده بود، بخصوص پاکتهای مربوط به پرداخت مزایای پرسنل دفتر که همواره در میز تیمسار نجاتی نگهداری میشد. با جمعآوری پاکتها و بررسی محتوای آن در آن روز ۴۵ هزار تومان جمعآوری شد که مهاجمین به دفتر با خود نبرده بودند. بعد، من با کمال تعجب دیدم کابینت مربوط به پروندههای شخصی تیمسار، که کلید آن نزد من بود، دست نخورده در گوشه شمال شرقی اتاق در محل خود پابرجا میباشد.
۵۱- در طول مدت بازرسی به وسیله آقای افجهای متوجه شدم که ایشان صرفاً به منظور در اختیار گرفتن مدارک شخصی تیمسار به دفتر آمدهاند زیرا در مورد سایر پروندهها در شعبات دیگر هیچگونه حساسیتی نشان ندادند و صرفاً در اتاق شعبه ۱ که مسئول آن من بودم به دنبال اسناد و مدارک شخصی تیمسار بودند.
همانطور که گفتم کابینت مربوط به اسناد و مدارک شخصی تیمسار دست نخورده بود. با نظر آقای افجهای و با حضور همان حاج آقای مسئول حراست ساختمان آن را باز کردم و اولین چیزی که ناخودآگاه از داخل طبقه اول کابینت بیرون آوردم یک عدد جعبه جا نوار ماشین تحریر بود که در آن حدود ۵ الی ۶ عدد یا بیشتر سکه پنج پهلوی طلا بود. آن را بیرون آوردم و بلافاصله حاج آقا که مرتب مراقب اعمال و رفتار من بود آن را از دست من گرفت. بعد کلیه پروندهها و اسناد و مدارک شخصی تیمسار را از داخل کابینت بیرون آوردیم و صورتبرداری کردیم و در چند کلاسور تحویل آقای افجهای دادم.
۵۲- هنگام بررسی اسناد و مدارک در داخل کیف سامسونت من در دفتر، حاج آقا متوجه دفترچه خدمات درمانی من شده که در ضداطلاعات لشکر گارد یعنی ۴ سال قبل تنظیم شده بود. دفترچه را نزد خود نگه داشته بود و در آن روز به آقای افجهای نشان داد و گفت: قربان، ایشان جزء ضداطلاعات است، باید او را با خود ببریم. در این موقع آقای افجهای به وی پرخاش کرد که مأموریت ما چیز دیگری است. اگر قرار باشد ایشان به خاطر این که افسر ضداطلاعات بوده دستگیر شود باید کسان دیگری در این باره تصمیم بگیرند، پرونده همه افسران موجود است و بر اساس آن اقدام میشود. خلاصه خطر اول برطرف شد. جالب توجه است که در کیف سامسونت من علاوه بر دفترچه خدمات درمانی مقداری وجه نقد و لوازم شخصی دیگری نیز بود که در آن روز از آنها و اصل کیف خبری نبود.
۵۳- بعداً وارد دیگر اتاقها، دفتر بایگانی کل که درب آن با درب آهنی مجهز به قفل رمزدار بود و رمز آن را فقط افسران مسئول روز دفتر تیمسار نجاتی، تیمسار صفاپور و من مسئول شعبه ۱ میدانستیم، شدیم. در آن بایگانی تعدادی گاو صندوق بود که هر یک یا دو عدد آن مربوط به مدارک سری و محرمانه هر یک از شعب دفتر بود. چیزی که در آن روز برای من جالب بود و مربوط به شعبه ۱ میشد، یک جلد شاهنامه آریامهری و یک عدد کاپ بزرگ نقره منقوش با نوشتههای برجسته طلا که از طرف ساواک به وی داده بودند که این دو شیئی قیمتی را مهاجمین با خود برده بودند، معلوم نبود قسمت چه کسی شده است. واقعاً اشیاء گرانبهایی بودند.
۵۴- در اتاق شعبه تحقیق سرهنگ آوند فوراً خود را به میز خود و کلاسور مربوط به خود رساند و دور از چشم دیگران گزارشی را که نمیدانم در چه زمینه بود پیدا کرد و آن را بلافاصله پاره نمود که این عمل مورد توجه حاج آقا مربوطه قرار گرفت و به وی اعتراض کرد. همین جناب سرهنگ آوند خود بعدها معاون گارد شاهنشاهی (لشکر ۲۱ حمزه بعد از انقلاب)، معاون سرهنگ عطاریان معدوم، شده و حتی مسئولیت مسجد گارد و شرکت تعاونی مسکن گارد سابق را به عهده گرفت.
۵۵- حدود ساعت ۱۲ ظهر کار بازرسی و بازدید و جمعآوری پروندهها از ساختمان دفتر تمام شد. قرار شد فقط من به اتفاق آقای افجهای مدارک را به نخستوزیری ببریم. لذا، کلید ماشین خود را به سرهنگ نقیبیان دادم و به او گفتم اگر من برنگشتم و به منزل شما نیامدم شما ماشین را به منزل ما تحویل بده. با افسران خداحافظی کردم. به اتفاق آقای افجهای و حاج آقا و دو نفر نگهبان که پروندهها را با خود میبردند وارد کاخ نخستوزیری شدیم و در اتاق آقای افجهای پروندهها را گذارده چون وقت نماز و نهار بود به اتفاق آقای افجهای نماز خوانده و نهار را در نخستوزیری خوردیم و سپس به اتاق آقای افجهای آمدیم.
۵۶- در اتاق آقای افجهای مشغول بررسی و تنظیم صورتجلسه تحویل مدارک بودم که استوار پسندیده، یکی از دو راننده تیمسار که ماشین شورلت سازمانی تیمسار را رانندگی میکرد، وارد دفتر آقای افجهای شد. از قرار معلوم به دفتر مراجعه کرده بود و نگهبانان او را به دفتر نخستوزیری و آقای افجهای هدایت کرده بودند. به من گفت: «جناب سرهنگ، ماشین شورلت سازمانی در محوطه دفتر پارک است و از همان روز که تیمسار رفتهاند ماشین در محوطه دفتر پارک شده است و کلید آن نزد من است. کلید را چکار کنم؟» من گفتم: به آقای افجهای بدهید. در این هنگام یک جوان ۱۷- ۱۸ ساله، که گویا پسر آقای افجهای بود، جلو آمد و گفت: بدهید به من. آقای افجهای معترض شد. پسر اظهار داشت: چرا بابا، مگر سیب سرخ برای دست چلاق خوب است؟! چه عیبی دارد این ماشین هم زیر پای من باشد. آقای افجهای به اظهارات او توجه نکرد و کلید را گرفت. لازم به یادآوری است که تیمسار رئیس دفتر همه روز با راننده خود استوار دوستی و شورلت یشمی واگذاری خود تردد مینمود و طبق روش برای احتیاط یک راننده به دنبال آن با شورلت سازمانی حرکت میکرد که اگر در بین راه اتفاقی بیفتد راننده دوم تیمسار را به محل مورد نظر برساند. استوار پسندیده راننده شورلت سازمانی و راننده دوم بود.
۵۷- تا حدود ساعت ۸ بعد از ظهر در دفتر آقای افجهای بودم. کلیه پرونده و اسناد و مدارک و وجوه نقد و سکه طلا شخصی تیمسار را صورتبرداری کرده و طی یک صورتجلسه (موجود میباشد)، که نماینده دادستان هم آن را امضاء نموده بود، تحویل آقای افجهای دادم. در آن روز بعد از رفتن افسران و این که من تنها بودم هر لحظه فکر میکردم ممکن است مرا بازداشت نمایند ولی از طرف دیگر دلم قرص بود چون میدیدم که فقط آقای افجهای صرفاً برای در اختیار گرفتن مدارک شخصی تیمسار به دفتر آمده و مأموریت دیگری ندارد. به همین دلیل تنها من تا ساعت ۸ شب در دفتر آقای افجهای در کاخ نخستوزیری مانده بودم. بالاخره بعد از تنظیم صورتجلسه و امضای آن توسط نماینده دادستان، آقای افجهای و من، آقای افجهای آن را نزد آقای صباغیان معاون نخستوزیر در امور انقلاب بردند. بلافاصله من هم به منزل سرهنگ نقیبیان که در همان کوچه پشت کاخ نخست وزیری بود رفتم و ماجرا را با سرهنگ نقیبیان در میان گذاشتم و کلید ماشین را گرفتم و خداحافظی کردم و رفتم.
۵۸- صبح که از منزل خارج میشدم به همسرم گفته بودم ممکن است من برنگردم، در هر صورت نگران نباشند. لیکن پرسنل دفتر که در بعد از ظهر همان روز مرتب به منزل من زنگ می زدند و از احوال من جویا میشدند دلنگرانی همسرم را دو چندان کرده بود. بالاخره ساعت حدود ۹ شب به منزل رسیدم [و] همسرم از نگرانی درآمد. کل ماجرا از صبح تا شب را برای او تعریف کردم. پرسنل دفتر نیز تا آخر شب مرتب زنگ میزدند و از وضعیت جویا میگردیدند که برای هر کدام جداگانه توضیح لازم را میدادم.
۵۹- گفتم که بعد از انقلاب سرای نظامی که دفتر ویژه اطلاعات صرفاً از نظر جدول سازمانی در سازمان مصوبه آن سرا قرار داشت منحل شده و پرسنل مربوطه موظف شده بودند خود را به آجودانی ستاد کل معرفی نمایند و منتظر دستور باشند. من هم خود را معرفی کرده بودم و منتظر شغل بودم و روزها اغلب در منزل بودم و خودم را با روزنامه، رادیو و کارهای منزل و باغچه منزل سرگرم میکردم و فقط برای خرید روزنامه و احیاناً چیز لازم دیگری از منزل خارج میشدم.
۶۰- در یکی از روزهای اواخر اسفند ماه ۵۷ که در منزل مشغول مرتب کردن باغچه کوچک حیاط بودم، ناگهان همسرم با نگرانی به حیاط آمد، مرا صدا کرد و گفت: «آمدهاند با تو کار دارند، مسلح میباشند.» با همان لباس کار به درب منزل رفتم. دو نفر جوان مسلح با تفنگ و صورت بسته گفتند: صاحب این منزل تویی؟ گفتم: بله. گفتند: بیا بریم. گفتم: کجا؟ گفت: حرف نزن. گفتم: اجازه بدهید لباسم را عوض کنم. گفتند: لازم نیست. با همان لباس کار نظامی و دمپایی مرا سوار یک پیکان کردند که دو نفر مسلح دیگر داخل آن بودند. هنگامی که من میخواستم داخل ماشین شوم برادرزادهام، که در طبقه بالای سر ما زندگی میکرد و مهندس تأسیسات و دارای دفتر مهندسی تأسیسات بود، با اتومبیل مربوطه داخل کوچه شد و جلو منزل پارک نمود. با نگرانی از من پرسید چه شده؟ قبل از این که من حرفی بزنم یکی از افراد مسلح گفت این کیست؟ گفتم برادرزادهام میباشد. گفت او هم باید با ما بیاید. هر دو ما را سوار کردند و داخل ماشین چشمهای هر دو را بستند و پس از گردش در چند خیابان و کوچه ما را به محوطهای بردند که جلو درب آن نگهبان بود و از صدای زنجیر جلو درب متوجه شدم که داخل محوطه نظامی میشویم. بعد از ورود به محوطه نظامی من در جلو و برادرزادهام بطوری که دستهایش را روی شانه من گذاشته بودند در عقب به طرف ساختمانی هدایت شدیم. بعد از گذشتن از چند پله کوتاه و عبور از کریدوری که در یک طرف آن پرده آویزان بود و با دست لمس میکردم، ما را روی دو صندلی در کنار هم نشاندند. بعد از مدتی در حدود ۱ ربع ساعت شخصی وارد شد و از من سئوال کرد مشخصات تو چیست و چکارهای؟ من هم خودم را معرفی کردم. از داخل جیب لباس کار نظامیام که به تن داشتم کارت شناسایی که معرف من و یگان سازمانی من (سرای نظامی شاهنشاهی) بود بیرون آوردم و به طرف او دستم را دراز کردم. او کارت را گرفت [و] پس از مطالعه به من پس داد و گفت: حالا چکار میکنی؟ گفتم: هیچ، در منزل هستم و هفتهای یک روز خود را به آجودانی کل ستاد معرفی میکنم. بهیچوجه عنوان نکردم که پرسنل جمعی دفتر ویژه اطلاعات میباشم، چه در کارت شناسایی صرفاً یگان سازمانی من (سرای نظامی شاهنشاهی) نوشته شده بود.
از برادرزادهام نیز سئوالاتی کرد در مورد شغل و کارش و این که چه کسانی از ضدانقلاب را میشناسد. برادرزادهام ناخودآگاه یکمرتبه گفت: «شما ما را اشتباه گرفتهاید، دایی من از ساواک شیراز دیشب آمده در منزل خالهام میباشد.» در این موقع من با بغل پا به پای او زدم و او را متوجه کردم که صحبت زیادی نکند و خودم وارد معرکه شدم و گفتم دایی ایشان کارمند مخابرات ساواک شیراز بوده، فعلاً در تهران میباشد، اگر کاری باشد میتوان با ایشان در میان گذاشت. بالاخره بعد از مدتی معطلی مجدداً ما را چشم بسته سوار ماشین کردند و در خیابان نوبخت نزدیک منزل رها نمودند. این دفعه به اتفاق یک نفر ستوان دوم شهربانی ما را در خیابان رها کردند. معلوم شد در همان کلانتری ۴ محل در خیابان فرح شمالی (سهروردی) ما را برده بودند. بعد که علت را با خود بررسی میکردم به این نتیجه رسیدم چون من درست در روز ۱۲ بهمن ماه از منزل خودمان سر کوچه اول خیابان نوبخت به منزل جدید (مربوط به برادر بزرگم) نقل مکان کرده بودم و بچههای کوچه که بعضاً نگهبانی میدادند به کمیته محل گزارش کرده بودند که من ساواکی میباشم و در منزل هستم، چون آنها قبل از انقلاب اغلب مرا با لباس شخصی دیده بودند که ماشین دنبال من میآید و به اداره میبرد.
۶۱- با هماهنگی تلفنی با منزل آقای دکتر شیبانی (ناپدری شاهرخ فرزند رئیسم) برای تحویل دادن صورتجلسه اسناد و مدارک که تحویل دفتر نخستوزیری شده بود به منزل ایشان برای دیدن آقای شاهرخ رفتم. موضوع تحویل اسناد و مدارک از طریق دفتر به نخستوزیری را برای او کاملاً شرح دادم و کپی صورتجلسه را نیز به وی دادم تا در صورت ملاقات با پدرش مراتب را به اطلاع ایشان برساند. آقای شاهرخ ماجرایی را که برای خودش در وزارت امور خارجه اتفاق افتاده بود به شرح زیر برایم تعریف کرد:
«در یکی از روزها کارمندان انقلابی وزارت امور خارجه که متوجه میشوند من پسر ارتشبد فردوست میباشم به اتاق من ریخته و با دادن شعارهای انقلابی قصد مزاحمت و کتک زدن مرا داشتند که بوسیله سایر کارمندان جلوگیری میشود و مراتب به اطلاع آقای دکتر یزدی وزیر امور خارجه دولت وقت میرسد. آقای دکتر یزدی در حضور آقای شاهرخ و سایر کارمندان به پرسنل معترض پرخاش میکند و میگوید: پدر او هر کس میخواهد باشد باید دید او چه کاره است و چه کار میکند.» بعد از ختم ماجرا، آقای دکتر یزدی شاهرخ را احضار و به وی تذکر میدهد با توجه به شرایط موجود بهتر است هر چه زودتر از وزارت امور خارجه برود و اگر امکان دارد به خارج برود. لذا آقای شاهرخ تصمیم داشت به خارج نزد خواهر و برادر ناتنیاش برود. از آن به بعد تا به امروز از آقای شاهرخ هیچ اطلاعی ندارم.
۶۲- صبح روز جمعه ۱۰ فروردین ماه ۱۳۵۸ روز رأیگیری برای استقرار جمهوری اسلامی ایران، حدود ساعت ۱۰ صبح تلفن منزل زنگ زد و از آن طرف خط تیمسار گفت: «من هستم، خواستم خواهش کنم با رئیس ستاد ارتش تیمسار فربد تماس بگیرید و به ایشان بگویید که فلانی سلام رساند و گفت: میخواهم امروز به جمهوری اسلامی ایران رأی بدهم، هیچگونه مدرک شناسایی ندارم، چه باید بکنم.» بعد تیمسار گفت: «من حدود نیم ساعت دیگر خودم با شما تماس میگیرم تا از نتیجه مطلع شوم.»
به سبب شغل قبلی شماره تلفن مخصوص رئیس ستاد ارتش را از حفظ بودم. تماس گرفتم. خود تیمسار فربد پشت خط آمد. درخواست تیمسار را به ایشان گفتم. ایشان اظهار داشت تا نیم ساعت دیگر مجدداً به من زنگ بزنید تا نتیجه را به عرض برسانم. گویا ایشان میخواست موضوع را با مقامات بالاتر احیاناً با جناب بازرگان نخست وزیر هماهنگ نماید.
یک ربع بعد مجدداً به دفتر تیمسار فربد، رئیس ستاد مشترک وقت، زنگ زدم. خود تیمسار تلفن را برداشت. خودم را معرفی کردم و از نتیجه جویا شدم. تیمسار فربد اظهار داشت: به عرض تیمسار برسانید لازم نیست شما در رأیگیری شرکت نمائید. حدود ۱۰ دقیقه بعد تیمسار فردوست مجدداً به منزل من زنگ زد و از نتیجه جویا شدند. من کل ماجرا را تعریف کردم. ایشان اظهار داشتند: «بسیار خوب، من همین را میخواستم. فعلاً خداحافظ.» از این خداحافظی تا بعدها که قیافه و صحبت ایشان را در تلویزیون دیدم و شنیدم از تیمسار فردوست و سرنوشت وی هیچگونه خبری نداشتم.
۶۳- در آن روز به اصرار همسرم به اتفاق هم به حوزه اخذ رأی واقع در اداره ثبت احوال خیابان میرداماد رفتیم. شخصاً رأی منفی دادم ولی همسرم گفت من رأی آری دادهام. این اولین و آخرین شرکت من در رأیگیری در تمام طول این مدت ۲۰ سال بوده است.
۶۴- بعد از استقرار جمهوری اسلامی ایران و اخذ رأی، من کماکان در منزل منتظر وضعیت خود بودم تا این که یک روز بعد از ظهر از طرف همکارم در دفتر ویژه (سرکار سرهنگ نقیبیان) به من تلفنی اطلاع داده شد که فردا برای گرفتن شغل به ستاد ارتش مراجعه نمایم.
در آن موقع سرکار سرهنگ حسن فروزان از افسران مؤمن و انقلابی معاون رئیس ستاد و در اصل همه کاره ستاد ارتش بود و افسران را برای مشاغل و پاکسازی او انتخاب و معرفی مینمود. سرکار سرهنگ حسن فروزان یک سال از من ارشدتر بود و در مرکز پیاده شیراز با هم خدمت میکردیم. شخصاً افسر مسلمان و معتقد و درستکار و بسیار شجاع و جوانمرد بود. سرکار سرهنگ نقیبیان یک سال از سرهنگ فروزان ارشدتر بود ولی با هم از دوران خدمت در پادگان مراغه خیلی نزدیک بودند و در آن زمان با سرهنگ فروزان در ستاد ارتش همکاری میکرد. بخصوص در مورد وضع افسران، مشاور و همفکر او بود. سرهنگ نقیبیان به اتفاق تعداد دیگری از افسران کمیتهای را در دبیرخانه ستاد مشترک تشکیل داده بودند و از آن طریق نسبت به بررسی و انتخاب افسران برای مشاغل اقدام میکردند. بدین ترتیب، روز بعد من خود را به ستاد ارتش (آجودانی کل) معرفی کردم و برای من شغلی در اداره یکم ستاد ارتش بعنوان افسر پرسنلی در نظر گرفتند و مشغول خدمت در ارتش جمهوری اسلامی ایران شدم.
۶۵- در آن موقع تیمسار سرتیپ فربد، که از افسران بازنشسته و شاغل در بازرسی شاهنشاهی بود، بعد از شهادت تیمسار قرنی با توجه به سوابق جبهه ملی که داشت و آشنایی با مهندس بازرگان و شاید هم بنا به توصیه تیمسار فردوست بعنوان رئیس ستاد ارتش انجام وظیفه مینمود. رئیس اداره یکم ستاد ارتش سرکار سرهنگ کیا بود. سرکار سرهنگ نقیبیان نیز از نظر شغل سازمانی یکی از معاونین اداره یکم بود و من هم در حوزه معاونت ولی در یک شغل پرسنلی با توجه به این که سابقه خدمت در مشاغل پرسنلی در مرکز پیاده و اداره ضداطلاعات ارتش و دفتر ویژه اطلاعات داشتم انجام وظیفه مینمودم.
۶۶- بعد از مدتی تیمسار فربد از ریاست ستاد ارتش کنار گذاشته شد و تیمسار سرتیپ شاکر بجای وی منصوب گردید. در مورد نحوه انتخاب تیمسار شاکر من تا حدودی در جریان بودم. در یکی از روزها سرهنگ نقیبیان به من اطلاع داد تا بعد از ظهر در منزل ایشان باشم. من هم حدود ساعت ۵ بعد از ظهر به منزل ایشان رفتم. بعد از مدتی سرکار سرهنگ حسن فروزان نیز به جمع ما پیوست و بعد از مذاکراتی با سرهنگ نقیبیان و من، از من در مورد وضعیت تیمسار سرتیپ شاکر که با من همشهری بود و هم در دفتر ویژه اطلاعات من مرئوس ایشان بودم و از اوضاع و احوال خانوادگی وی بخصوص همسر و پدر همسرش، که تیمسار سرلشکر تقوی افسر مهندس و سالها رئیس اداره مهندسی نیروی زمینی بود، آشنایی کامل داشتم. سئوالاتی نمود و در مورد تعداد دیگری از افسران نیز که میشناختم سئوالاتی کرد و بعد از مدتی خداحافظی کرد و رفت. موضوع و چگونگی را از سرهنگ نقیبیان سئوال کردم. بعد اظهار داشت: فکر میکنم دنبال یک افسر مؤمن و با سابقه روشن میگردد برای یک شغل حساس. هیچ فکر نمیکردم روزی تیمسار شاکر معاون دانشکده افسری قبل از انقلاب و از افسران سابقهدار دفتر ویژه اطلاعات به سمت رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی منصوب گردد.
تیمسار سرتیپ شاکر از افسران مسلمان واقعی و معتقد و خوش فکر و نظامی کاملی بود (البته تصور من بر این است که صرفنظر از سابقه شخصی خود ایشان، اظهارنظر تیمسار ارتشبد حسین فردوست و سابقه خدمت وی در دفتر ویژه اطلاعات بیتأثیر در انتخاب وی نبوده باشد.)
۶۷- در زمان تصدی تیمسار سرلشکر شاکر بعنوان رئیس ستاد مشترک ارتش، روزی از محل سابق دفتر ویژه اطلاعات به من زنگ زده شد. شخصی از من خواست تا با توجه به سابقه گذشته و تحویل مدارک دفتر به نخستوزیری، برای پارهای توضیحات به آن دفتر بروم. من اظهار داشتم آن زمان که با تماس تلفنی به آنجا آمدم مشغول خدمت در ارتش نبودم و هنوز تکلیف من روشن نبود ولی اکنون در ستاد ارتش مشغول خدمت میباشم و برای انجام هر گونه کاری در ارتباط با دفتر ویژه میبایست از طریق سلسله مراتب ستاد مشترک به من ابلاغ شود تا رسماً برای پاسخگویی حاضر گردم. شخص مزبور گفت: باید به کجا مکاتبه نمایم؟ گفتم با دبیرخانه ستاد مشترک. به همین ترتیب عمل شد و با هماهنگی تیمسار شاکر که در آن زمان رئیس ستاد ارتش بودند بصورت کتبی به من ابلاغ شد و من هم به آن محل رفتم و در آن محل تعدادی جمع شده بودند که مسئول آنها شخصی بود بنام مهندس حداد عادل (برادر کوچک رئیس آینده مجلس). آقای مهندس در مورد صندوقهای رمز و کلید رمز آنها از من جویا شدند و من هم با توجه به این که مسئول شعبه ۱ بودم و رمز صندوقهای بایگانی و اتاق خودم و افسر مسئول روز دفتر را بلد بودم برای آنها باز کردم و بقیه را گفتم مربوط به سایر شعبهها میباشد و باید از طریق افسر شعبه مربوطه پیگیری نمائید. آدرس و احیاناً شماره تلفن آنهایی را که میدانستم دادم. در آن روز آن آقای مهندس به من گفت: شما میدانید در این مکان قبل از انقلاب چه میگذشته؟ گفتم از چه نظر؟ گفت: از نظر مسائل مربوط به انقلاب. گفتم تا آنجا که من اطلاع دارم مسائل مربوط به امنیت ملی هر هفته در کمیته رده ۲ بررسی میشد و مراتب از طریق رئیس دفتر ویژه طی گزارشی به عرض شاه میرسید و هر ماه یکمرتبه و در صورت لزوم بنا به درخواست هر یک از اعضا کمیته رده یک که شامل رئیس ستاد ارتش، رئیس دفتر ویژه اطلاعات، رئیس ساواک، رئیس شهربانی، فرمانده نیروی زمینی، فرمانده گارد، فرمانده ژاندارمری و... تشکیل میشد و نتیجه جلسه همان روز طی گزارشی بوسیله رئیس ستاد ارتش به عرض شاه میرسید.
آقای مهندس اظهار داشت با بررسی که روی سوابق و پروندهها کردهایم بعضی از تصمیمات در مورد انقلاب و هماهنگی با انقلابیون از این محل انجام میشد، که من عرض کردم اطلاعی ندارم...! بعدها شنیدم که آن مهندس شهید شده است.
۶۸- در اداره یکم ستاد ارتش مسئول طرحهای پرسنلی بودم که یک روز از اداره عقیدتی سیاسی و از طریق رئیس اداره مرا احضار کردند که برای پارهای توضیحات به آن اداره بروم. ظاهراً موضوع کدهای پرسنلی مورد نظر بود. کدهای پرسنلی آئیننامهای داشت که دقیقاً ترجمه شده آئیننامه آمریکاییها در این زمینه بود. شخصی که در این زمینه از من راهنمائی میخواست شخصی بود بنام مهندس طیب از اشخاص انقلابی که روی مسائل آن روز ارتش بررسی میکرد. بعد از این که در مورد آئیننامه کدهای پرسنلی سئوالاتی کرد و متوجه شد که این آئیننامه ترجمه شده آئیننامه آمریکایی است، گفت: مگر ما خودمان نمیتوانیم آئیننامه کد پرسنلی برای خودمان داشته باشیم؟ گفتم: چرا، در این صورت میبایست کل سیستم ارتش بازسازی شود و سپس بر اساس سیستم جدید آئیننامه پرسنلی تنظیم گردد. گفت: یعنی چه؟ گفتم: یعنی این که اکنون کل سیستم و سازمان ارتش طبق سیستم و سازمان ارتش آمریکاست، یعنی از جوخه تا ارتش سازمان و آئیننامههای آن بر اساس سازمان و آئیننامههای آمریکایی است، به همین دلیل آئیننامه کد پرسنلی نیز ترجمه شده آئیننامه آمریکایی است و آموزشهایی که در این باره داده شده است آمریکایی است.
بهرحال، آقای مهندس طیب انقلابی تصور میکرد این آئیننامهها را خود ما افسران پرسنلی بر اساس سلیقه خودمان تهیه کرده بودیم. مسئله در این بود که مثلاً چرا یک افسر با کد ۱۵۴۲ که مربوط به افسران پیاده است نمیتواند در شغلی با کد و تخصص ۱۰۲۰ که بعنوان مثال مربوط به روابط عمومی است انجام وظیفه نماید. برای آن آقای مهندس مسئله تخصص مشکل ایجاد کرده بود و میخواست که هر متعهد و انقلابی را در شغل مورد نظر بگمارد که این عمل در طی سالهای اول انقلاب انجام میشد و او میخواست جنبه رسمی لازم برای این گونه مسائل پیدا کند که به اطلاع ایشان رساندم در این صورت شما باید کل سازمان را دگرگون کنید و فکر میکنم ریشه تشکیل سپاه پاسداران در کنار ارتش از همین مسائل و بررسیها شکل گرفته بود.
۶۹- بعد از تیمسار سرلشکر شاکر، تیمسار سرلشکر شادمهر به ریاست ستاد ارتش انتخاب شدند. (البته از چگونگی برکناری تیمسار شاکر اطلاع دقیقی ندارم اما تا آنجا که بخاطر دارم و شایعات روز ارتش بود به دلیل مسائل کردستان و در ارتباط با نحوه عمل در آن مناطق بود که بعلت عدم هماهنگی با انقلابیون آن روز خصوصاً با دکتر چمران این برکناری انجام شده بود.)
۷۰- در زمان تصدی تیمسار سرلشکر شادمهر بعنوان رئیس ستاد مشترک ارتش، روزی در جلسه کمیسیون فرماندهان نیروها که از فرماندهان نیروها و از رؤسای ادارات ستاد مشترک ارتش و ستاد نیروها تشکیل میشد تعدادی از افسران بخصوص شادروان سرهنگ محمد رضازاده، که از افسران ستاد نیروی زمینی بود و افسری وطنپرست و ملی بود، از نحوه مداخله روحانیون در سازمان و فرماندهی ارتش شکایت داشته و از رئیس ستاد وقت درخواست نموده بودند که تکلیف فرماندهان را با تهیه گزارش برای حضرت امام خمینی روشن نمایند. بدین ترتیب که یا روحانیون رأساً مسئولیت فرماندهی را به عهده بگیرند و یا در امور فرماندهان در زمینه مسائل نظامی و فرماندهی دخالت نداشته باشند.
در آن جلسه هر یک از افسران نظر خود را بیان داشته بود و جلسه به حالتی درآمده بود که مسئله بسیار داغ و حساس شده بود و اکثر افسران اظهار داشته بودند میبایست هر چه زودتر تکلیف آنان با روحانیون روشن گردد. راوی این مطالب سرکار سرهنگ نقیبیان معاون پرسنلی اداره یکم ستاد مشترک و افسر کمیته بررسی مشاغل و انتخاب افسران که در جلسه حضور داشت میباشد.
۷۱- حدود یک هفته بعد از ماجرای کمیسیون متشکله در دفتر تیمسار سرلشکر شادمهر رئیس ستاد مشترک ارتش، ایشان و اکثر افسرانی که در آن جلسه حضور داشتند و نسبت به دخالت روحانیون در مسائل فرماندهی شکایت نموده بودند همگی بازنشسته گردیدند.
بعداً سرهنگ صدر نقیبیان که از افسران شرکت کننده در آن جلسه بود و او نیز بازنشسته شده و ماجرا را پیگیری نموده بود چنین اظهار میکرد:
فرمانده نیروی دریایی وقت ناخدا افضلی که در آن جلسه حضور داشته بود بلافاصله بعد از خاتمه جلسه نتیجه جلسه را در دفتر آقای آیتالله خامنهای (نماینده امام در ارتش) به اطلاع ایشان میرساند و بوسیله نماینده امام نامهای به رئیس ستاد ارتش نوشته میشود و درخواست میگردد که کلیه مذاکرات جلسه مزبور همراه با اسامی شرکتکنندگان در آن جلسه به دفتر نماینده امام فرستاده شود و بدین ترتیب بعد از گذشت حدود یک هفته از ماجرا ضمن برکناری رئیس ستاد ارتش اکثر افسران نیز بازنشسته میگردند.
۷۲- روزی که در ستاد ارتش در اداره یکم ابلاغ بازنشستگی سرهنگ کیا رئیس اداره و سرهنگ صدر نقیبیان معاونت پرسنلی اداره یکم را داده بودند من هم معاونت پرسنلی افسر طرحهای پرسنلی بودم. سرهنگ صدر نقیبیان در یک حالت بحرانی قرار داشت. آمد در اداره و از ماها خداحافظی نمود. بعد از ظهر همان روز به منزل وی رفتم و ضمن گفتگو درباره مسائل روز ارتش و این که بالاخره باید چه کرد تصمیم گرفتیم سرهنگ نقیبیان با توافق و همکاری یکی از بستگانش که در امیریه تهران فروشگاه ورزشی داشت در آن فروشگاه فعالیت نماید. به همین ترتیب عمل شد و سرهنگ نقیبیان نسبت به سه دانگ آن مغازه با صاحب مغازه به توافق رسیدند که با هم شریک باشند.
۷۳- بعد از بازنشستگی سرکار سرهنگ دکتر کیا، یک سرکار سرهنگ هوائی از طریق ستاد ارتش به سمت رئیس اداره یکم منصوب گردید. در اوائل حضور ایشان در اداره یک روز جلسه معرفی با حضور کلیه افسران در اتاق کمیسیون اداره یکم برگزار شد. سرکار سرهنگ هوائی در حضور کلیه افسران ضمن این که خود را معرفی نمودند اظهار داشتند: «خوب، آقایان افسران میدانند که در مملکت انقلاب رخ داده و مسئله امروز ما فعلاً اسلام است و برای ما در وهله اول باید اسلام مد نظر باشد بعد سایر مسائل دیگر.»
در این موقع من با بلند کردن دست اجازه خواستم و اظهار کردم: جناب سرهنگ، تا آنجا که به شخص من مربوط میشود من اول در این مملکت به دنیا آمدهام، سپس در خانوادهای مسلمان به دنیا آمده و ظاهراً مسلمان میباشم. و برای روشن شدن قضیه به استحضار ایشان رساندم که اگر به مسئله فلسطین نیز نظر داشته باشید که سالهاست انقلاب فلسطین درگیر آن میباشد موضوع وطن برای آنها در درجه اول اهمیت است و آنها انقلاب فلسطین را برای خارج کردن اشغالگران از سرزمین مادری خود ادامه میدهند. بنابراین من اول یک ایرانی هستم و بعد یک مسلمان. جلسه در سکوت سایر افسران خاتمه یافت. بعد از جلسه تعدادی از افسران نزد من آمدند و گفتند خوب گفتی. همین خوب گفتن من باعث شد که رئیس اداره در اولین فرصت از شر من خود را خلاص کند و بمحض این که اداره چهارم ستاد بعلت شروع جنگ نیاز به یک افسر داشت، ایشان بلافاصله بدون مشورت با من مرا معرفی کردند و بعد از یک هفته از آن ماجرا من هم از اداره یکم به اداره چهارم منتقل شدم و بعنوان افسر طرحهای ترابری معاونت طرحهای لجستیکی اداره چهارم مشغول خدمت گردیدم.
۷۴-بعد از تیمسار شادمهر، تیمسار سرتیپ فلاحی از فرماندهی نیروی زمینی به ریاست ستاد مشترک ارتش منصوب گردید. در یکی از روزها حدود ساعت ۱۰ الی ۱۱ صبح با در دست داشتن یک طرح پرسنلی از اداره یکم به دفتر ریاست ستاد مراجعه کردم. سرکار سرهنگ حسن رزمیار از افسران اداره یکم نیز همزمان با من برای ارائه یک گزارش در آن دفتر بود. در اثنایی که برای ملاقات با تیمسار فلاحی در دفتر آجودان ایشان بودیم متوجه شدیم که آقای دکتر کیانوری (دبیر کل حزب توده ایران) برای ملاقات با تیمسار فلاحی وارد دفتر شد. من ایشان را به خوبی میشناختم و از فعالیتهای ایشان به سبب خدمت در دفتر ویژه اطلاعات و همکاری ایشان با انقلابیون کاملاً آگاه بودم.
هنگامی که ایشان را دیدم، رو کردم به دوست و همکار سابقم در دفتر ویژه اطلاعات و همکار فعلی در اداره یکم ستاد مشترک (یعنی سرکار سرهنگ حسن رزمیار) و گفتم: حسن ایشان را میشناسی؟ او گفت: نه. گفتم: چطور آیتالله دکتر کیا نوری را نمیشناسی؟ او با تعجب گفت: شوخی میکنی...! گفتم: نه، شوخی نمیکنم، آیتالله دکتر کیا نوری دبیرکل حزب توده همین شخص شخیص میباشد.
آقای دکتر کیانوری با هدایت و راهنمایی آجودان تیمسار فلاحی قبل از ما به ملاقات و دیدار با تیمسار رئیس ستاد ارتش (سرلشکر فلاحی) رفتند و بعد از مدتی مذاکره و با بدرقه تیمسار فلاحی تا درب خروج اتاق با ایشان خداحافظی کرده و رفتند.
بعد از دکتر کیانوری نوبت من شد که به حضور تیمسار فلاحی بروم. به خدمت ایشان رسیدم. برای اولین مرتبه در ستاد ارتش بود که ایشان را دیدم ولی از گذشته و در هنگامی که من در ضداطلاعات وابسته به مرکز پیاده خدمت میکردم و ایشان یکی از افسران باسواد و بااطلاع معاونت آموزشی انفرادی نیروی زمینی بود و با تیمسار سپهبد کاظمی کار میکردند در چندین نوبت برای آزمایشات تستهای امیری و غیره به شیراز آمده بودند و در مراحل مختلف انجام تستها برای مطمئن بودن تمام مدارک خود را در گاوصندوق ضداطلاعات نگهداری میکردند و به همین دلیل محل کار و دفتر خود را در دفتر من، که رئیس ضد اطلاعات مرکز پیاده بودم، قرار داده بودند و بدین ترتیب با شخص ایشان از آن زمان آشنا بودم.
بعد از آن که در آن روز تیمسار فلاحی مرا مورد تفقد قرار دادند و در اثنای این که من مشغول دادن گزارش خود درباره یک طرح پرسنلی بودم مجدداً آقای دکتر کیانوری وارد دفتر تیمسار فلاحی شد. تیمسار با احترام از ایشان استقبال کرد و در مورد مشخصات یک نفر سرگرد که برای انجام مأموریتی قرار بود در اختیار دکتر کیانوری باشد از تیمسار سئوال کرد. تیمسار فلاحی با تلفن از رئیس اداره دوم وقت که فکر میکنم سرکار سرهنگ حاتمی بود مشخصات آن افسر را پرسید و در اختیار دکتر کیانوری قرار داد. از نحوه مذاکرات چنین استنباط کردم که یک عملیات مشترک اطلاعاتی میبایست بوسیله دکتر کیانوری و آن افسر اطلاعاتی صورت بگیرد و دکتر کیانوری مشخصات ظاهری آن افسر را جویا میشد. جل الخالق...!
۷۵- بعد از این که به اداره چهارم ستاد مشترک منتقل شدم، رئیس آن اداره نیز در همان شبه کودتای ستاد مشترک عوض شده بود و افسری از افسران تخشایی* قدیم نیروی هوائی که در رژیم گذشته بازنشسته شده بود بعنوان افسر انقلابی بنام سرکار سرهنگ ایمانی به ریاست اداره چهارم ستاد مشترک ارتش منصوب شده بودند که انتصاب ایشان و رئیس اداره یکم که هر دو از افسران تخشایی سابق نیروی هوائی بودند همزمان انجام گرفته بود و هر دو یک طرز تفکر و تلقی و سواد از مسائل روز ارتش بخصوص در رده رئیس اداره ستاد ارتش داشتند. از نظر سواد نظامی در حد بسیار پائینی بودند و مسائل و طرحهای ستادی را بهیچوجه درک نمیکردند. صرفاً جنبه ظاهری قضایا آن هم بصورت غیرمتعارف برای آنها اهمیت داشت: خواندن قرآن در هر روز صبح در اداره، انجام فریضه نماز در هر ظهر بصورت جمعی در اداره...
---
* تخشا: کوشنده و ساعی. تخشایی: در واژگان نظامی به معنی کارخانه مخصوص ارتش است که در آن انواع اسلحه ساخته میشود.
۷۶- در زمان خدمت در اداره چهارم ستاد مشترک که مصادف با وقوع جنگ بود، شبی در دفتر افسر نگهبان بودم. در اتاق افسر نگهبان که روزها محل خدمت رئیس دفتر اداره بود یک تختخواب و یک دستگاه تلویزیون موجود بود که افسر نگهبان در موقع استراحت از آنها استفاده میکرد. روی تخت دراز کشیده و مشغول تماشای تلویزیون بودم که ناگهان ریاست اداره سرکار سرهنگ ایمانی وارد شد. بلند شدم [و] احترام کردم. ایشان هم جویای حال من شدند. بعد از مذاکراتی مختصر ایشان بدون مقدمه اظهار داشتند: میدانی من قبل از انقلاب از تلویزیون در منزل استفاده نمیکردم و به مجرد این که انقلاب شد یک دستگاه تلویزیون خریدم و به منزل بردم. گفتم: مگر چه عیبی داشت...! جناب سرهنگ اظهار داشتند: خوب، امام خمینی حرام کرده بودند...! اما حالا حلال است. با خود خیلی فکر کردم که چقدر این ماجرا میتواند حقیقت داشته باشد. بعداً در طول خدمت با ایشان و تا زمان بازنشستگی از خصوصیات اخلاقی و رفتاری و انقلابی این شخص خیلی چیزها یاد گرفتم...!
۷۷- در یکی از روزها افسر سرنگهبان ستاد مشترک بودم و در محوطه مربوط به ساختمان اداره دوم (حفاظت اطلاعات) مشغول قدم زدن و سرکشی به اماکن و نگهبانان بودم. ناگهان با سر و صدای دژبان درب ورودی متوجه شدم شخصی غیرنظامی وارد محوطه شده و در خارج از محوطه تعدادی اشخاص غیرنظامی مشغول شعار دادن و فریاد کشیدن هستند. آن شخص که وارد محوطه شد نزد من آمد و خود را محسن رضایی معرفی کرد. من تا آن تاریخ ایشان را نمیشناختم. او گفت: عدهای از مجاهدین مرا تعقیب کرده و در خارج از محوطه منتظرند تا مرا بگیرند. آن روزها درگیریهای مجاهدین در سطح شهر بسیار شایع بود. حدود خرداد ماه سال ۶۰ بود. من ایشان را به داخل ساختمان حفاظت اطلاعات بردم و از آنجا با تلفن افسر نگهبان ساختمان به دفتر معاون ریاست ستاد (سرکار سرهنگ صفری) تماس گرفتم [و] موضوع را مطرح کردم. ایشان اظهار داشتند در همان محوطه باشند تا من بیایم. سرکار سرهنگ معاون ریاست ستاد از طریق راهرو هوائی که روی خیابان قصر (بین ستاد مشترک و اداره حفاظت اطلاعات) بود به اتاق افسر نگهبان آمدند و پس از آشنایی با آقای محسن رضایی به اتفاق از همان طریق پل هوائی هر دو به دفتر رئیس ستاد وقت تیمسار فلاحی رفتند.
جالب توجه بود که اشخاصی که در خارج از محوطه در خیابان و پشت میلهها بودند مرتب به آقای محسن رضایی ناسزا میگفتند و میگفتند این دفعه قسر در رفتی، بالاخره تو را میگیریم.
۷۸- درست در شب سقوط هواپیمای 130-C حامل فرماندهان ارتش، باز در اداره چهارم ستاد مشترک افسر نگهبان بودم. با توجه به این که امور مربوط به ترابری هوائی یکی از وظایف اداره چهارم ستاد مشترک بود در همان شب تلفنگرام مربوط به سقوط هواپیمای 130-C در اثر برخورد با گلوله منفجره را شخصاً دریافت کردم و از طریق افسر سرنگهبان ستاد مراتب به آگاهی مقامات مربوطه رسید. چیزی که از نظر ضداطلاعاتی و اطلاعاتی برای من جالب توجه بود این بود که چگونه رئیس ستاد ارتش، وزیر دفاع وقت، فرمانده نیروی هوائی و فرمانده سپاه پاسداران، شادروانان سرلشکر فلاحی، سرتیپ نامجو، سرتیپ فکوری، سروان کلاهدوز از منطقه جنگی همگی با یک هواپیما به تهران میآیند و طبق تلفنگرام واصله در منطقه کهریزک تهران مورد اصابت گلوله منفجره واقع شده و همه از بین میروند. ولی بعدها تحت عنوان انفجار داخلی در هواپیما و سقوط هواپیمای 130-C موضوع اعلام شد و از چگونگی اصل ماجرا تاکنون خبر صحیحی در دست نیست. خدا میداند...!
۷۹- در همان سال موضوع انحراف یک فروند هواپیمای باری در آسمان ایران به سمت اتحاد جماهیر شوروی به ستاد مشترک گزارش شد. در آن موقع از طریق اداره چهارم ستاد مشترک با هماهنگی با مسئولین خرید سلاح، که در آن زمان در رأس آنان آقای صادق طباطبائی (برادر خانم حاج احمد آقا) قرار داشت، تعدادی هواپیمای آرژانتینی کرایه شده بود که با آرم هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران از طریق یونان و قبرس سلاحهای خریداری شده از اسرائیل و سایر کشورهای اروپایی و آمریکا را به فرودگاه تبریز میآوردند. در آن سال فرودگاه تبریز به روی هواپیماهای داخلی تحت عنوان امنیت در زمان جنگ بسته شده بود. در زمان وصول گزارش به ستاد مشترک اعلام شده بود که هواپیمای جمهوری اسلامی بعلت گم کردن مسیر در فرودگاه مسکو به زمین نشسته است و حال آن که در گزارشات رادیوهای بیگانه معلوم شد هواپیما از یونان به سمت تبریز در حرکت بوده که بوسیله جنگ الکترونیکی وسیله روسها به مسکو هدایت شده و دلال انگلیسی اسلحه نیز در همان هواپیما بوده است.
۸۰- در سال ۶۰ به اتفاق دو نفر افسر یکی از فرماندهی لجستیکی نیروی زمینی و دیگر از اداره عقیدتی و سیاسی ارتش به مأموریت بازدید از مناطق جنگی از جنوبیترین منطقه جنگی خوزستان تا شمالیترین منطقه رضائیه (ارومیه) و پیاده کردن طرح تخلیه غنایم جنگی و ایجاد نقاط جمعآوری غنایم جنگی رفتیم. جالبترین خاطره من از این مأموریت در ستاد منطقه غرب (کرمانشاه) بود. هنگامی که در ستاد وارد شدیم مقارن با اذان ظهر بود. فرمانده منطقه غرب (مرحوم سرهنگ عطاریان) از افسران همدوره دوران دانشکده افسری من بود. از نظر خصوصیات اخلاقی او را کاملاً میشناختم. در سرسرای ستاد با او برخورد کردم که آستین ها را بالا زده بود و وضو گرفته بود و خود را برای نماز خواندن آماده کرده بود، سجادهای به بلندی ۱ متر پهن کرده بود و هماهنگ با سایر پرسنل آماده ادای فریضه نماز بود که پس از احوالپرسی با من گفت: مگر نماز نمیخوانی؟ من با توجه به سابقه قبلی که از خصوصیات اخلاقی آن مرحوم داشتم گفتم: خیر ...! بینماز شدهام.
این افسر انقلابی بعدها بعنوان افسر تودهای دستگیر و اعدام شد و ماجرای گریه کردن او را در صدا و سیما همگی دیدند. این یک نمونه از افسران انقلابی بود که با توجه به طرحهای حزب توده که در آن زمان در هماهنگی و همکاری کامل با سران جمهوری اسلامی ایران بودند در پست فرماندهی منطقه غرب گمارده شده بود. خدا او را بیامرزد. این قبیل افسران بعلت ضعف اخلاقی همگی بازیچه دست سران حزب توده شده بودند که متأسفانه جمهوری اسلامی ایران بجای این که سران حزب توده را به سزای اعمال و خیانتهای ۵۰ ساله آنان برساند این افسران را به جوخه اعدام سپرد و سران آنها همگی آزاد و رها بودند. چرا...! چون در اصل آنها مأمور بودند...!
۸۱- در زمان ریاست ستادی تیمسار ظهیرنژاد از طرف رئیس اداره چهارم مأمور پیگیری و تشکیل پرونده و ارائه طرح تقسیم پیکانهایی شدم که از طرف شرکت ایران خودرو در اختیار ستاد ارتش قرار داده بودند. سالیانه ۵۰۰ دستگاه بعنوان تشویق پرسنل ارتش از طرف شرکت ایران خودرو، اتومبیل پیکان در اختیار ستاد ارتش گذارده میشد. چندین دفعه در کمیسیون مربوطه در شرکت ایران خودرو حضور یافتم و درنهایت طرح تقسیم آن را تهیه کرده و به تصویب ریاست ستاد وقت رساندم. در این طرح سهمیه اداره چهارم ستاد مشترک در سال ۴ دستگاه بود که ریاست محترم و انقلابی اداره چهارم در اولین مرتبه شخص خود و رئیس دفتر مربوطه (جناب سرهنگ آقازاده) را بنام در ذیل طرح معرفی کردند و ۲ دستگاه دیگر را به دو نفر از درجهداران واگذار کردند. از سوءاستفادههای این سرکار سرهنگ تخشایی هر چه بگویم کم گفتهام. همین مسائل و برخوردهای غیرحرفهای دیگر ایشان باعث شد که در سال ۶۱ شخصاً تقاضای بازنشستگی نمایم که با توجه به سوابق و برخوردهای من با ریاست اداره ایشان سریعاً با درخواست من موافقت کردند و با حدود ۲۴ سال و چند ماه خدمت در مرداد ماه سال ۶۱ به درجه بازنشستگی نائل شدم.
۸۲- حدود ۶ ماه قبل از بازنشستگی، همزمان با بازنشستگی تیمسار سرلشکر شاکر، با شرکت ایشان و سرکار سرهنگ نقیبیان در خیابان امیریه که بعد از انقلاب بورس فروشگاههای لوازم ورزشی شده بود یک مغازه ورزشی خریداری نمودیم و با ۲ دانگ از مغازه ورزشی که سرکار سرهنگ نقیبیان قبلاً با شرکت یکی از اقوام خود خریداری نموده بود شریک شدیم و تیمسار سرلشکر شاکر روزها تحت عنوان آقای حسینی در آنجا مشغول کار بودند و من بعد از ظهرها پس از رهایی از خدمت تا آخر وقت به فروشگاه میرفتم. درست در روز جمعهای که فردای آن روز قرار بود فروشگاه ما رسماً مشغول کار شود رندان... ! برای گرفتن زهر چشم شیشه ویترین را شکسته و مقداری وسائل ورزشی از قبیل کفش کرهای و غیره به سرقت برده بودند. ما هم که کاری نمیتوانستیم بکنیم. فقط برای خالی نبودن عریضه به کلانتری محل موضوع را اطلاع داده و در همان روز برای مقابله با رندان احتمالی آینده یک کرکره آهنی روی کرکره مشبک موجود کشیدیم و با خیال راحت به فعالیت خود ادامه دادیم.
۸۳- در یکی از روزها که جلو مغازه را نظافت میکردم یکی از همسایگان که خیاط لباسدوز ارتشی بود و از قبل مرا میشناخت و من هم او را، نزدیک من آمد و گفت: نمیدانستم تیمسارها هم نظافت بلد هستند و نظافت میکنند. گفتم: آقای محترم، اتفاقاً تنها تخصصی که از دوران دانشکده افسری برای ما باقی مانده و کارساز است همان نظافت ناشی از کهنه خیس و برس زدن و شمع زدن کف آسایشگاه میباشد و فکر نمیکنم کسی در این زمینه و تخصص به پای ما برسد.
۸۴- از اول مرداد ماه سال ۶۱ به درجه بازنشستگی مفتخر شدم. دیگر صبح و بعد از ظهر به فروشگاه میرفتم تا این که تیمسار شاکر بنا به دلایلی که تصور میکنم با توجه به موقعیت قبلی ایشان (ریاست ستاد مشترک ارتش) به ایشان تذکر داده شده بود به شراکت خود با ما خاتمه داد و سرکار سرهنگ نقیبیان نیز ۲ دانگ سهم خود در فروشگاه قبلی را واگذار کرد و به اتفاق بصورت سه دانگ سه دانگ در مغازه خودمان مشغول کار مشترک شدیم. کارمان بد نبود. بحمدالله یواش یواش رونق گرفته و جبران مافات میشد. دوستان و آشنایان اکثر در محل فروشگاه به دیدار ما میآمدند. پاتوق خوبی بود برای ملاقات با دوستان. بخصوص سرکار سرهنگ اشراقی از افسران دفتر ویژه بیشتر از هر کس دیگر به ملاقات ما میآمدند.
۸۵-همانگونه که در قسمت ۶۲ اظهار نمودم از سرنوشت تیمسار فردوست از تاریخ ۱۰/ ۱/ ۵۸ هیچگونه اطلاعی نداشتم تا اینکه یک شب قیافه ایشان را در تلویزیون و در پشت یک میزگرد به اتفاق دو نفر دیگر مشاهده کردیم. لازم به یادآوری است که قبل از این برنامه تلویزیونی، حدود یکی دو هفته قبل از آن، آقای مهندس موسوی در تلویزیون ظاهر شده و طی مصاحبهای اظهار داشتند:
«یکی از عناصر وابسته به رژیم گذشته که از ردههای بسیار بالا و نزدیک به شاه بوده در اختیار ما میباشد و ایشان حقایقی را طی ۸ جلسه مصاحبه بیان داشته که قریباً برای آگاهی ملت شریف از طریق صدا و سیما پخش خواهد شد.»
یکی دو هفته بعد، این وعده آقای موسوی عملی شد و یک شب تیمسار فردوست روی صفحه تلویزیون در پشت یک میزگرد به اتفاق دو نفر ظاهر و روی تلویزیون مرتب عنوان (تیمسار ارتشبد حسین فردوست) در خلال مصاحبه نقش میبست و تیمسار در لباس شخصی رسمی بعنوان گرداننده میز مصاحبه مشاهده میشد. این شکل مصاحبه با یک مقام امنیتی رژیم سابق از طرف رژیم انقلابی برای خیلیها قابل تصور نبود. برای من کاملاً روشن بود که مسئله چه میباشد چون از مدتها قبل در زمینههای مختلف شاهد همکاری و همفکری شخص تیمسار فردوست با انقلابیون بوده و در موارد مختلف طی این خاطرات متذکر شدهام.
۸۶- موضوع مصاحبه و پخش تلویزیونی سخنان ارتشبد حسین فردوست روز بعد مورد انتقاد روزنامههای تندرو گردید بطوری که دیگر ادامه مصاحبه که قرار بود در ۸ بخش تلویزیونی ادامه یابد ادامه نیافت و این مسئله در فروشگاه ما بعداً بعنوان مسئله اصلی مذاکره با سرکار سرهنگ نقیبیان و سایر دوستان دفتر ویژه که بعضاً به ملاقات ما میآمدند گردیده بود و اکثر فکر میکردند من هم هنوز در تماس با تیمسار میباشم و حال آن که از تاریخ جمعه ۱۰/ ۱/ ۵۸ تا آن شب که چهره تیمسار را در تلویزیون دیدم هیچگونه اطلاعی از وضع ایشان نداشتم.
۸۷- حدود یک سال بعد چهره تیمسار را مجدداً در صفحه تلویزیون مشاهده کردم اما این دفعه با حالتی کاملاً متفاوت. تیمسار ارتشبد حسین فردوست در لباس زندانی در مقابل یک نفر بازجو که چهره وی مشخص نمیگردید نشسته بود و صرفاً در مقام یک زندانی به سئوالات بازجو پاسخ میداد و این وضعیت به صورت همان ۸ جلسه وعده داده شده قبلی منتهی این دفعه بدین هیبت و موقعیت ارائه شد.
۸۸- بعد از مدتی از طریق رسانههای گروهی اعلام شد که تیمسار ارتشبد حسین فردوست در اثر سکته مغزی در بیمارستان شهدا فوت نموده است.
۸۹- فوت ارتشبد حسین فردوست آن هم بطوری که از طریق رسانههای گروهی اعلام شد برای من و آنهایی که به وضعیت و موقعیت وی آگاهی داشتند ابهامبرانگیز بود. تصور من این بوده است که وضع تیمسار برای رژیم جمهوری اسلامی ایران وضع خاصی گردیده و بصورت یک لقمه گلوگیر درآمده که نمیتوان آن را قورت داد و نمیتوان آن را تف کرد و به بیرون انداخت. لذا بهترین حالت جلوه دادن فوت طبیعی او بود...! که به همین ترتیب ارائه شد.
۹۰- قبلاً یک بار نیز شایعه فوت تیمسار ارتشبد حسین فردوست در جریان انفجار ساختمان نخست وزیری و شهادت رئیس جمهور رجایی و نخست وزیر باهنر بر سر زبان ها افتاده بود و اظهار میشد تیمسار فردوست نیز در آن جلسه شرکت داشته است...!