مادر؛ مادر خود به تنهایی یک جمله، یک متن، یک کتاب و یک دنیا حرف است... مادران همیشه در تمام شریط حتی در رنج و سختی روزگار، امید را به فرزندان خود هدیه میدهند.
اما در این میان مادرانی هستند که روی تخت بیمارستان و در بستر بیماری خدا را صدا میکنند تا جانی دوباره پیدا کنند تا بتوانند دست مهر و محبت برسر فرزندان خود بکشند.
یکی از این مادران، مریم 42 ساله بود که حدود 3 سال و نیم در بیمارستان 17 شهریور تامین اجتماعی مشهد مقدس بستری شده بود؛ در آن روزها سعید و سهیل تنها آرزویشان شنیدن کلامی از مادر بود که به دلیل بیماری، قدرت کلام را از دست داده بود.
پزشک معالج مریم گفته بود که به دلیل بیماری ALS، ضعف عضلانی اتفاق افتاده است و تمام اندام مادر سعید و سهیل فلج شده است.
3 سال و نیم گذشت و در این در روزها سعید و سهیل از طریق نگاه مادرشان، با او همکلام میشدند و جملات محبتآمیز مادرانه را از عمق چشمانش میخواندند بدون آنکه لبان مادر تکانی بخورد.
روزها از پس هم میگذشت و مریم تمام احساسش به چشمانش منتقل شد؛ او به وسیله یک تابلوی حروف و با باز و بسته شدن پلکهایش و به کمک پرستارش، شعرهایی را سروده است.
اما روزها گذشت و امروز نبود همان مادری را روایت میکنم که فقط با چشمانش محبت را نثار فرزندان خود میکرد و درس خداشناسی را با تمام وجود بیرمق خود به فرزندان و اطرافیان خود هدیه میداد.
امروز اما او دیگر نیست و شعرهایش، جمله طلاییاش اینکه «فقط تسلیم خدا باشید» ماندگار شدند و نه تنها در چشمها بلکه بر جانها نشست و به یادگار ماند.
مریم؛ همان بانوی امید که حدود 3 سال و نیم روی تخت بیمارستان به دلیل بیماری قادر به انجام هیچ کاری نبود و تنها با اشاره چشمانش حروف و واژههای مهر و محبت و خداشناسی را هجی میکرد چشمانش را بست و مثنوی زندگیاش به پایان رسید.
مریم که جزئی از خانواده تامین اجتماعی در بیمارستان 17 شهریور مشهد مقدس شده بود، همراه شعرهایش به آسمان رفت؛ او آنقدر نگاه مهربانی داشت که هنوز خاطراتش به رغم رفتنش، پرستاران و دکتر معالجش را به اتاق شماره 4 بیمارستان میکشاند.
شاید هم اکنون خیلی از مریمها در بیمارستانهای دیگر بستری باشند که هر کدام به نوعی حرفایی برای گفتن دارند، حرفایی که برای شنیدنش به گوش سر، نیازی نیست چراکه فقط گوش جان را می طلبد.
شعر زیر توسط مریم در بیمارستان به روش باز و بسته شدن پلکهایش، سروده شده است:
روزگاری منم شورو صفایی داشتم روزگاری منم رنگ و لعابی داشتم
خانه کوچک ولی صحن و سرایی داشتم یار پر مهر ولی پر مدعایی داشتم
از گلستان خدا من هم نوایی داشتم دوگل خندان ولی پر سرو صدایی داشتم
باغچهی پر لالهای کنج حیاط داشتم هم گل و پروانهای هم مرغکانی داشتم
لقمهی نانی و هی شکر خدایی داشتم از متاع دنیوی قدر و مجالی داشتم
دست تقدیر بیامد تیشه زد بر پیکرم غافل آن بود منم ریشه به خاکی داشتم
درست چند ماه پیش بود که مسئولان سازمان تأمین اجتماعی تصمیم گرفتند تا به همراه خبرنگاران به بیمارستان 17 شهریور بروند و از بانوی شعر و امید «مریم زالخانی » که در اتاق 4 در بخش مغز و اعصاب بستری بود عیادت کنند.
آری، این حس مادر بودن است که چشمان بانویی را غرق در شعر و شعور میکند تا به فرزندانش بفهماند که من مادر هستم و وجودم سرشار از شماست...
مثنوی عمر «بانوی امید»؛ مادری که شعر در چشمانش جاری بود با بسیاری از گفته ها و نا گفته ها به بیت آخر رسید.